درختان سخنگو
دیشب داشتم خوابهای جالبی میدیدم. خوابهایی که بسیاری از قسمتهای آن متاسفانه در خاطرم نمانده است.
اول، سر میزی نشسته بودیم. آدمهای مهمی سر آن میز بودند. اما یادم نیست موضوع صحبتمان چه بود. بعد یکی از دخترهای همان جمع -که نمیدانم من بودم یا دیگری- وارد شرکتی شد. البته شرکت که چه بگویم، برای خودش سرزمینی خیالانگیز بود و آن دختر مالک آنجا بود. آنجا درختهای عجیبی داشت که به گمانم اسمشان درختهای ظهوریان بود. شاید هم این نام متعلق به شرکت یا مالک آن بود. این درختان سخنگو رهگذران را به دام خود میانداختند. همین که نزدیکشان میشدی با شاخههای چسبناکشان تو را همچون عنکبوتی در تارهای خود میگرفتند و اسیر میکردند.
یادم هست در خواب تلاش میکردم اسامی آدمها و سرزمینها را خوب به خاطر بسپارم تا وقتی بیدار شدم یکجا یادداشتشان کنم. اما از میان آن همه، فقط همین چند قلم یادم مانده است و احساس خوشایندِ تماشای آن خواب.
باقی چیزها را همانجا درون رویایم جا گذاشتم و دستخالی برگشتم.
یاسمن در سرزمین عجایب :)