مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
شنبه, ۱۵ دی ۱۴۰۳، ۱۰:۵۱ ق.ظ

این روزها

دیشب مادربزرگ را در خواب سرپا دیدم. راه می‌رفت، می‌نشست، حتی وزن اضافه کرده بود. البته هنوز یک ناراحتی داشت. ناراحتی‌اش این بود که برای کارهای شخصی‌اش محتاج دیگران است. خوشحال بودم که مادربزرگ راه می‌رفت، اما حیف که این‌ها همه در خواب بود. در بیداری، او یک هفته است که دوباره در بیمارستان بستری شده. دکترها در تعجب هستند که او چرا نمی‌خواهد حرکت کند. چرا جوری رفتار می‌کند که انگار دست و پایش لمس شده است. یک بار گفت: من زندگی‌ام را باختم. اما من فکر می‌کنم مادربزرگ خودش را باخته است، نه زندگی را.

این روزها که مدرسه تعطیل است و بچه‌ها امتحاناتشان را می‌دهند من هم یک مقاله دیگر آماده کردم و با استادم به یک همایش فرستادیم.

دو سه روزی هم می‌شود که نشسته‌ام و برای خودم شال می‌بافم. یک شال‌گردن کرم‌قهوه‌ای. گاهی که دلم می‌گیرد همزمان با بافتن شال، میرزا کوچک خان را گوش می‌کنم. قصه‌های برادران گریم را می‌خوانم. اگر حوصله‌اش را داشته باشم، سرزمین شعر و دستان و تار و ترنج را می‌بینم. و امیدوارم بتوانم مطالعه تاریخ ادبیات کودکان ایران را هم از یک جایی شروع کنم.

 

+میرزا کوچک خان

۰۳/۱۰/۱۵
یاس گل

نظرات  (۱)

۲۰ دی ۰۳ ، ۱۷:۲۴ امیر.ر. چقامیرزا

سلام. سلام.سلام

خوب هستین ؟ به امید خدا حال مادربزرگتون خوب بشه، من براش دعا میکنم:).

چقدر زیباست این آهنگ میرزا کوچک خان، دُن آرامه:).

پاسخ:
سلام
متشکرم
سلامت باشین

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">