تا روز عید
دیشب قبل از خواب با خیالِ مادربزرگم حرف زدم. گفتم شاید روحِ او از دور صدای مرا بشنود. مهر مرا دریافت کند. بعد هم به او شب به خیر گفتم و خوابیدم.
خواب دانا را دیدم. خواب دیدم زنگ زده است و میگوید: دوستت دارم. خیلی دوستت دارم گوگولیمگولی.
بیدار شدم و حوالی ظهر خاله زنگ زد. گفت از آیسییو زنگ زدهاند و گفتهاند: حال گل مینا خوب نیست. کلیهاش جواب نمیدهد. ریهاش دوباره آب آورده اما در این شرایط دیگر نمیتوان کاری کرد. قلبش هم دارد نامنظم میزند.
مادر اشک ریخت. بغض دوباره به جان گلویم افتاد و چشمهایم قرمز شد. چقدر در این یک ماه و نیم بغض کردم و گلویم درد گرفت. خواستیم راه بیفتیم برویم بیمارستان اما خاله گفت اصلا اجازه ملاقات نمیدهند. میگویند اینجا بیماران دیگری هم هستند که شرایطشان خیلی نامساعد است و چه بسا با خودتان ویروسی چیزی بیاورید.
پریروزها کنار تخت مادربزرگ نشسته بودم و گل مینا برایم خوابش را تعریف میکرد. میگفت خواب دیده جایی رفته. نگهبانی آنجا نشسته بوده. مادربزرگ از کنار نگهبان عبور میکند. سیدی را میبیند که گردنآویز الله انداخته بوده.
بعد بیآنکه از روزهای تقویمی چیزی بداند گفت: عید است. گفتم: بله! سهشنبه عید است. تولد امام علیست.
وقتی میخواستم از پیشش برگردم گفت: عیدت مبارک. گفتم: حالا عید هم دوباره پیشت هستیم. (منظورم این بود که حالا تا عید مانده. ما که همدیگر را باز هم میبینیم.)
ولی از همان روز به بعد او دوباره در بیمارستان بستری شد. و من میترسم. میترسم تا روز عید ساداتم را نبینم.
عادت به حضور فیزیکی یکدیگر عادتی پر از ترس است ترس از دست دادن.....