کی به خانه برمیگردم؟
ساعت سه، قلبش از حرکت بازمیایستد. میدوند بالای سرش و احیایش میکنند. دوباره برمیگردد. اما دندهاش میشکند.
مادر و خاله شتابان به طرف بیمارستان راه افتادند. وقتی رسیدند مادربزرگ _که نمیداند دو روز یکبار آن هم فقط یک ساعت اجازه ملاقات میدهند- به آنها میگوید: کجا بودید؟ پس کی به خانه برمیگردیم؟ اصلا من به خانه برمیگردم؟ و از چشمهایش اشک میریزد.
مادر از پشت تلفن اشک میریخت و اینها را تعریف میکرد و من از این سوی تلفن گریه میکردم. دیدم دیگر نمیتوانم و گوشی را دست خواهرم دادم. پدرم مرا کنار خودش نشاند و من گریستم.
وای یاسمن جان امروز وبلاگتو باز کردم و دیدم در مورد مادربزرگت نوشتی. خیلی نارحت شدم. امیدوارم اتفاقای خوب بیفته