سه شنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۳، ۱۰:۲۸ ب.ظ
به دانا_۷
دانا!
تو آن حلوای قندی، آن شهد شکرینی که در یک میهمانی، یک میهمانی بزرگ میان حاضران تقسیم میشوی و من میدانم که از تو سهم زیادی نخواهم داشت.
میدانم که نگاهت، لبخندت، توجهت، محبتت همیشه و هر بار بیش از آنکه به من برسد، سهم این و آن خواهد شد.
من از تو تنها میتوانم عبور کنم. من ساکن این ایستگاه نمیشوم. این ایستگاه مقصد پایانیام نخواهد شد. شبیه مسافری هستم که به عمد دو سالِ مدام از کنار ایستگاه تکراریات میگذرد و وانمود میکند که راه را گم کرده است.
من راه گم نکردهام. فقط دلم هوای چند لحظه نشستن و آرام گرفتن در این حوالی را دارد.
۰۳/۱۱/۰۲
خیلی سخته این طوری :"