پاکسازی
سمبوسه مرغ و قارچی که از سحر گرفته بودم از کاغذ درآوردم. هنوز گرم بود. همانجا توی مترو خوردمش. باید هفتتیر پیاده میشدم و تصمیم خودم را میگرفتم؛ اینکه شهرک آزمایش پیاده شوم و 19 دقیقه تا کتابفروشی اول پیادهروی کنم یا بندازم تربیت مدرس و بروم دادمان سراغ کتابفروشی دوم با 6 دقیقه پیادهروی. کتابفروشی اول برایم مهمتر بود. پس شهرک آزمایش پیاده شدم. هنوز باران میبارید. کلاهم توی گل افتاده بود و دیگر نمیتوانستم سرم کنم. به ناچار شالم را دور سرم پیچیدم. پاهایم درد میکرد و هر چه جلو میرفتم به کتابفروشی نمیرسیدم. وقتی هم رسیدم هر چه زنگ زدم کسی آنجا نبود. ساعت کاریشان تمام شده بود. در واقع اصلا کتابفروشی نبود. یک دفتر بود که کتاب هم میفروخت. با خودم فکر کردم حالا با این پادرد، زیر این باران چگونه این مسیر را دوباره برگردم؟ آن هم دستِ خالی. دلم میخواست پرواز کنم. با خودم گفتم اصلا بعد از مدرسه برای چه به سرت زد عدل همین امروز اینجا بیایی؟ میگذاشتی یک روز دیگر.
دوباره سوار مترو شدم و وقتی هم که از مترو پیاده شدم تا سوار بیآرتی شوم، انقدر مسافر توی ایستگاه ریخته بود که باقی مسیر را همچنان سرپا ماندم.
بیشترِ روز قطعه خانه بیپرنده را با خودم زمزمه میکردم. یکی از دانشآموزان در داستانش نوشته بود: 《وابستگی خیلی بد است. مانند یک پنجره کثیف بود دلم. باید پاکسازی میشد.》
عزیزم ...خدا قوت
چه آهنگ خوبی بود ...