خستهتر، رنجورتر
رفتم اتاق مادربزرگ و در تاریکی روی تختش دراز کشیدم. یادم آمد، دستهایش را به حفاظ تخت قفل میکرد. من هم روی آن صندلی پلاستیکی سفید، پشت حفاظ مینشستم و تماشایش میکردم. زیاد حرف نمیزدیم. فقط به یکدیگر نگاه میکردیم.
آن روزها خیال میکردم حتی اگر سرپا نشود، بالاخره روی ویلچر مینشیند و توی خانه میچرخانیمش. اما حالا دیگر میدانم قرار نیست با این همه بیماری بهتر شود. او فقط بدحالتر میشود. خستهتر، رنجورتر.
پریروز میخواستند ترخیصش کنند. میگفتند اینجا دیگر بهتر نمیشود. اما دقیقا لحظهای که آمدند لباسش را عوض کنند اتفاق دیگری افتاد. مشکل تازهای به وجود آمد و از نو به آیسییو منتقلش کردند.
میدانم که اگر روزی دیگر میان ما نباشد بسیار دلتنگش میشوم اما دلخوشم به اینکه دردهایش پایان میپذیرد و سبکبال به پرواز در میآید.
بعد من هم تا روز دیدارِ دوبارهمان صبر میکنم و منتظرش میمانم.
عزیز من :(