مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
چهارشنبه, ۱۷ بهمن ۱۴۰۳، ۱۰:۲۳ ق.ظ

روزی دوباره کنار یکدیگر خواهیم بود

دیروز همسایه‌مان درِ خانه‌مان را زد. جز من کسی خانه نبود. من هم داروهایم را خورده بودم و داشتم استراحت می‌کردم. با خستگی و خواب‌آلودگی در را باز کردم. همسایه‌مان وقتی متوجه درگذشت مادربزرگ شد یاد مادر خدابیامرزش افتاد و گریه‌اش گرفت. آمدم دو کلمه درباره مادربزرگم بگویم که دیدم بغض خودم هم شکست. بله با یادآوری برخی خاطرات دست خودم نیست که گریه نکنم. از او که حرف می‌زنم غمش دوباره تازه می‌شود و بی‌اختیار چشمانم تر می‌شود. اما این باعث نمی‌شود که فراموش کنم او اکنون به آسایش و راحتی رسیده است.

مادر ، ماجرای آن روز را برایم تعریف کرد.

ماجرا از این قرار بوده که آن‌ها دوشنبه حوالی ساعت ۲:۳۰ به بیمارستان می‌رسند و منتظر می‌شوند تا مثل همیشه راس ساعت ۳ اجازه ملاقات داده شود. وقتی می‌آیند بالا می‌بینند اجازه ورود به آی‌سی‌یو را ندارند. از لای در نگاه می‌کنند و می‌بینند مادربزرگ را دارند احیا می‌کنند. ظاهرا از ساعت دو و نیم هوشیاری‌اش را از دست می‌دهد و بعد از آن هم هرچه تلاش می‌کنند احیای قلبی‌اش کنند دیگر جواب نمی‌دهد. انگار دیگر قلبش میلی برای تپیدن نداشته. پرستارش می‌گفت کمال کیست؟ قبل از آنکه چشم‌هایش را روی هم بگذارد و آرام بخوابد نام او را بر زبان آورد. کمال برادر جوان‌مرگش بود. من که او را ندیده بودم. سال‌ها پیش از دنیا رفته بود و مرگ بسیار دلخراشی هم داشت. ظاهرا حین ماموریت حادثه‌ای تلخ برایش اتفاق می‌افتد و برای همین هم روی سنگ قبرش می‌نویسند: شهید راه وطن.

امید دارم که آنجا جای مادربزرگ بسیار بهتر از این دنیا باشد و راستش فکر می‌کنم مرگ به راستی نعمت است.

این دوری زیاد طول نخواهد کشید.

روزی دوباره کنار یکدیگر خواهیم بود.

 

+ در این مدت، پیام‌های شما و دعاهایتان تسکین‌بخش دل غمگین و سوگوار من بود. از شما بسیار سپاسگزارم. این خانه را دوست می‌دارم که به من دوستان مهربان و همدلی چون شما هدیه کرد.

۰۳/۱۱/۱۷
یاس گل

نظرات  (۳)

خدا رحمتشون کنه. 

من هم دلم برای مادربزرگم تنگ شده🌸🍃

پاسخ:
به درازا نمی‌کشه که دوباره می‌بینیمشون. مگه زندگی چقدر بلنده؟ دوباره کنارشون خواهیم بود...
در سایه رحمت الهی باشن ان‌شاء‌الله.
۱۸ بهمن ۰۳ ، ۱۱:۰۱ پرستوی عاشق

عزیزم تسلیت میگم خدا رحمتشون کنه. ان شاءالله مهمان سفره اهل بیت علیهم السلام باشن و خدا به قلب شما آرامش بده

۲۶ بهمن ۰۳ ، ۰۰:۱۳ نقطه‌ام در ناکجای کهکشان

عزیزم... خیلی تسلیت میگم بهت... من تازه خوندم اینجا رو...

امیدوارم با اهل بیت محشور بشن و خدا به شما صبر بده...

مامان بزرگ بابابزرگا خیلی نعمتن... خیلی.....

پاسخ:
متشکرم بزرگوار. زنده باشید.
دوستان وبلاگ‌نویس بسیار محبت داشتند در این مدت و من قدردان همدلی‌شون هستم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">