چیزی تمانده تا بهار
پرده را کنار میزنم و به ابرهای قیچیشدهی توی آسمان نگاه میکنم. غروب است و خورشید، شعله کم کرده. منظرهی شکوهمندِ پیش رویم حسی تازه را در دلم بیدار میکند: چیزی نمانده تا بهار!
مهم نیست که امروز را به خاطر برودت هوا تعطیل کردهاند. مهم نیست شبها چند درجه زیر صفر است. مهم نیست که در شهرهای شمالی و غربی برف سنگینی باریده یا چند قدم آنطرفترم هنوز بخاری روشن است. حتی مهم نیست که این خط خندهی روی صورتم یا آن چینِ نشسته بین دو ابرو دیگر محو نخواهد شد و من از سی سالگیام به بعد جوانتر نخواهم شد. همین خوب است و همین کافی است که دیگر چیزی نمانده تا بهار!
تا امروز، مادربزرگ را دو مرتبه خواب دیدهام. کمتر گریه میکنم و فقط گاهی بغضم میگیرد و غمگین میشوم. تلاش میکنم درسهای جدیدی از زندگی بیاموزم. به آینده امیدوارتر شوم و رها کنم این آرزوی بیهودهی دوستداشتهشدن را از جانب آن کس که حس بخصوصی به من نداشت و نخواهد داشت.
حالم بهتر است و فقط این صدای خیشومی و تودماغی با من مانده که آن هم یک هفتهای زمان میبرد تا خوب شود. باید داروهایم را همچنان مصرف کنم. کتابهایم را به کتابخانه برگردانم و جریمهی دیرکردش را بپردازم. باید یک روز بروم انقلاب تا کتابهایی که میخواستم بگیرم. با ایدههای جدید در کلاس درس حاضر شوم و بگذرم از شیطنتهای ناتمام پایه هفتمیها.
باید مهربانتر شوم.
صبورتر
و
بزرگتر.
+ بشنوید: قطعه بیکلام spring road
خوشحالم بهتر شدین🍃
منم از بین فصل ها، بهار و تابستون و پاییز رو خیلی دوست دارم :)))
زمستون فقط برفش خوبه.
ایام به کام ان شاءالله🍃