مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
سه شنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۳، ۰۸:۴۱ ق.ظ

گُنگ‌گویه‌ها

شب می‌گذرد، اما چگونه نمی‌دانم!

خواب راحتی ندارم . بی‌تابم. فکرم این‌سو و آن‌سو می‌رود. یک جا بند نمی‌شود. سودا، سودا، سودا...

حوالی چهار بیدار می‌شوم. با نور بخاری برقی ساعت را نگاه می‌کنم. گوشی‌ام را برمی‌دارم. نت را روشن می‌کنم و خیلی زود دوباره خاموشش می‌کنم.

روز از راه می‌رسد.

مولانا می‌خوانم. همین‌روزها می‌روم انقلاب. امروز در مدرسه جلسه داریم‌. باید در جلسه شرکت کنم. شب می‌روم خانه مادربزرگ کنار مادر و خاله. مادربزرگ به خوابم نمی‌آید.

نه. آنجا نمی‌توانم بروم. من باید فاصله بگیرم. باید دور شوم. دور، دور، دور...

۰۳/۱۱/۲۳
یاس گل