یک شناسنامه،یک انگشت!
و دوباره می رسم به صفحه آخر شناسنامه ام!
به یک وظیفه،به یک واجب.
به حق خود،به حق خلق خدا که تو می خوانی اش حق الناس.
به انتخاب،به انتخابات.
به سهم کوچک خود که بزرگ می شود کنار دیگران،در تصمیم گیری ها،در آینده ی این کشور،این خاک،این عشق!
و شکر می کنم ... و شکر میکنم خدای را که از ابتدا سرباز کوچکی در سرانگشت سبابه ام نهاد برای روز مبادا.
و ذوق میکنم،به وجد می آیم از دیدن این رنگ،این آبی،از جوهری شدن این انگشت سرنوشت ساز.
حاضر می شوم.در همین صحنه که ریزبینانه رصد می شود توسط چشم هایی پنهان در سیاهی استکبار.
و فریاد می زنم:نــــــــــه!به انگلیس.به هر آنکس که از آن سوی مرزها تکلیف، تعیین می کند و این و آن.
و آواز سر می دهم:آری!به او....به او که متعهد است.متدین است.شجاع است و نه مرعوب هر آنکس که مرگ بر او باد.به او که هم درد را می شناسد و هم درمان را.
...
یک شناسنامه و یک انگشت.
فردای من را در این دو خلاصه کنید و تمام...
براده های یک ذهن:
و شناسنامه و فهرستی که در انتظار وقت حضور در صحنه است...[اینجا]