شبانگاهِ رسیدنها
دیشب شبانگاه وصال بود. شبانگاهِ رسیدنها.
داشتم خواب تو را میدیدم. تو کنار من بودی. نزدیک من بودی. بسیار نزدیک. و میان ما انس و الفتی بود.
از خواب برخاستم. نماز صبحم را خواندم و دعای عهدم را. دوباره خوابیدم.
این بار گل مینا به خواب من آمده بود. در خواب، پتویی روی من بود. شما بخوانید حائل، چرا که از این سوی پتو میتوانستم سایه مادربزرگ را در آن سوی پتو ببینم. او به سراغ من آمده بود. صدایم زد: یاسمن! من که از شنیدن صدای او غافلگیر شده بودم، گفتم: مامانجون! تو هستی؟ و خواستم پتو را کنار بزنم. بخوانید حائل را. اما مادربزرگ از همان پشت پتو دستهای مرا گرفت. قربان صدقهام رفت و من هم از پشت پتو دستهایش را گرفتم. به خاطر کارهایی که در این مدت برایش انجام داده بودیم از ما تشکر کرد. سپس کیسه سبز کوچکی که در آن شیء ارزشمندی بود تحویل داد (یا شاید مشخصاتش را داد) و گفت: برای شماست. گفت هنوز حواسم به شما هست و دعایتان میکنم.
پتو را کنار زدم. گل مینا دیگر نبود.
:) عزیزم