یَقِیناً کُلُّهُ خَیرٌ
چند وقت پیش نمایشنامهای میخواندم به نام عشق به افق خورشید به قلم سید مهدی شجاعی. حال و هوای این نمایش برایم بسیار ملموس بود؛ چلهنشینی یک شیخ پس از ناکامیاش در وصال محبوب و یاری طلبیدن از امام عصر(عج).
این روزها هم اکنون فاضل نظری را میخوانم و به فایلهای صوتی دورهای که در آن ثبتنام کردهام گوش میکنم. گاهی که دلم میگیرد، سراغ شنیدن این دو قطعه هم میروم: آلزایمر و شد شد، نشد میرم کربلا.
مطالب ویژهنامه دهه کرامت را برای مجلات آماده کردیم. احتمالا همین روزها نتیجه داوری مقاله اصلاحشدهمان هم میآید. و اگر بشود دوست دارم نوشتن مقاله بعدی را آغاز کنم. هدفی هم برای این بهار پیدا کردهام. فقط باید با برنامه پای اجرایی کردنش بنشینم.
هنوز خواب مادربزرگ را میبینم. مثلا همین دیشب خواب دیدم دستش را گرفتهام و گریه میکنم. میگفت روحم به آرامش رسیده است اما جسمم... و من جسمش را میدیدم که انگار خالی شده بود. انگار دیگر معده و رودهای نداشت. شلنگهای گوارشی، سیمهایی که به دستگاهها و تجهیزات آیسییو متصل بود، اینجور چیزها درون بدنش بود.