آینهها
بعضی از بچهها اصرار دارند آنچه نوشتهاند حتما تا قبل از تمام شدن کلاس بخوانم. خودم بخوانم و نه بقیه. مثل امروز که یکی از آنها چند بار گفت لطفا مال مرا بخوانید. زنگ خورده بود. گفتم پس صبر کن برویم بیرون از کلاس. رفتیم و روی صندلیهای راهرو نشستیم و من شروع کردم به خواندن آن. آخرش نوشته بود گاهی در تنهایی گریه میکند. خیلیوقت بود میخواستم کارتپستالی به او بدهم. چون پیشتر هم احساساتیشدنش را هنگام نوشتن دیده بودم و در خاطرم مانده بود. کارت پستال را درآوردم و تقدیمش کردم. گفتم همیشه حواسم به تو هست. ناگهان بغضش شکست. در آغوشش گرفتم. وقتی دیدم تمایلی به خروج از این همآغوشی ندارد فهمیدم گریهاش گرفته. گفتم تو خیلی برایم عزیزی دختر.
کارتپستالش را برداشت و رفت سر کلاس.
عزیزم ...