جمعه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۹:۲۶ ب.ظ
اسرارِ مستور
صبح بود. من در اتاقِ وسط خانهتان خوابیده بودم. کنار اتاق خودت. خواب دیدم از در وارد شدی. لباسی زردرنگ تنت بود. چاق شده بودی. اما جوری راه میرفتی که مشخص بود پاهایت درد میکند.
انگار باز هم جز من کسی نمیدیدت. همانطور که روی زمین خوابیده بودم پاهایت را با دستهایم گرفتم. (هر بار به خوابم میآیی حتما باید لمست کنم تا باور کنم میبینمت. و این لمس کردن خیلی واقعی است.) گفتم پایت هنوز درد میکند؟ مگر آنجا دردها تمام نمیشود؟ چیزی گفتی که یادم نیست. اما جمله آخرت را خاطرم هست. دوبار گفتی اسرار را نمیتوانم هویدا کنم. اسرار را نمیتوانم هویدا کنم.
و ناگهان بلند شدی و رفتی و من از خواب بیدار شدم.
۰۴/۰۲/۲۰
خیر باشه ان شاء الله