مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
سه شنبه, ۷ خرداد ۱۴۰۴، ۰۲:۱۸ ب.ظ

سبک‌بال و آماده برای پرواز

ساعت ۱ توی ماشین نشسته بودم و از مدرسه برمی‌گشتم. یادگار خلوت بود و تاکسی به تندی حرکت می‌کرد. باد خنکی از چپ و راست به داخل می‌وزید و هجوم می‌آورد به صورتم. برخلاف دیروز و دیشب و امروز صبح، درد از تنم رخت چیده بود. چشم‌هایم را بستم و نوازش‌های این بادِ سراسیمه و رمنده را پذیرا شدم.

کتاب شعرم همراهم بود. بازش کردم و غزل دیگری از فاضل نظری خواندم. تاکسی آن‌چنان تند می‌رفت که با رد کردن هر دست‌انداز حس می‌کردم دیگر داریم پرواز می‌کنیم. من برای پریدن آماده بودم. چون سبک شده بودم. تنم و سرم از درد رهایی یافته بود. آن‌قدر حالم خوش بود که دلم می‌خواست به همه کمک کنم، به همه لبخند تحویل دهم، به کارهای عقب‌مانده برسم.

حالا دیگر به خانه رسیده‌ام و فقط کمی باید استراحت کنم تا بی‌خوابی این دو روز جبران شود. بعد می‌نشینم پای تک‌تک کارهایم.

۰۴/۰۳/۰۷
یاس گل

نظرات  (۳)

۰۷ خرداد ۰۴ ، ۲۰:۱۵ ღ*•.¸ســـــــائِلُ الزَّهــــرا¸.•*´ღ

باور میکنید خوشحالیتون رو حس کردم! حتی همه چیزایی که نوشتین رو!

حس کردم صورت منم باد میخوره و منم خوشحالم، لبخند اومد رو لبم:)

پاسخ:
خود این نظر چقدر خوشحال‌کننده بود 🙂

و این فاضل که لسان الغیب معاصر ماست

پاسخ:
از اینکه می‌تونم در زمانه‌ای زندگی کنم که اون وجد و اشتیاق خوندن جدیدترین کتاب یه شاعر رو از نزدیک لمس کنم خوشحالم.

ان‌شاءالله همیشه دلتون شاد، حالتون خوش و درد و رنج ازتون به‌دور باشه...

پاسخ:
خیلی تشکر می‌کنم. بنده هم آرزوی سلامتی و بهروزی دارم برای شما و همسر‌ گرامی.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">