سبکبال و آماده برای پرواز
ساعت ۱ توی ماشین نشسته بودم و از مدرسه برمیگشتم. یادگار خلوت بود و تاکسی به تندی حرکت میکرد. باد خنکی از چپ و راست به داخل میوزید و هجوم میآورد به صورتم. برخلاف دیروز و دیشب و امروز صبح، درد از تنم رخت چیده بود. چشمهایم را بستم و نوازشهای این بادِ سراسیمه و رمنده را پذیرا شدم.
کتاب شعرم همراهم بود. بازش کردم و غزل دیگری از فاضل نظری خواندم. تاکسی آنچنان تند میرفت که با رد کردن هر دستانداز حس میکردم دیگر داریم پرواز میکنیم. من برای پریدن آماده بودم. چون سبک شده بودم. تنم و سرم از درد رهایی یافته بود. آنقدر حالم خوش بود که دلم میخواست به همه کمک کنم، به همه لبخند تحویل دهم، به کارهای عقبمانده برسم.
حالا دیگر به خانه رسیدهام و فقط کمی باید استراحت کنم تا بیخوابی این دو روز جبران شود. بعد مینشینم پای تکتک کارهایم.
باور میکنید خوشحالیتون رو حس کردم! حتی همه چیزایی که نوشتین رو!
حس کردم صورت منم باد میخوره و منم خوشحالم، لبخند اومد رو لبم:)