روشندل
میپرسد: «تو خیلی کتاب میخوانی، مگر نه؟»
میخندم و میگویم: «این دنیا که چیزی ندارد. پس به آن دنیا میچسبم.» منظورم دنیای کتابهاست.
میگوید: «فکر کنم ادبی و فلسفی و اینطور چیزها میخوانی. سنگین نیست؟»
میگویم: «آثار تأملبرانگیز را دوست دارم.»
آنها میروند قدم بزنند. روی یک نیمکت در گوشه دنجی مینشینم. نمایشنامه اکبر رادی را از کیفم در میآورم و شروع میکنم به خواندن. پریسا زنگ میزند تا ببیند اگر منزل هستم سری به من بزند. به او میگویم خانه نیستم.
سی صفحهای از کتاب میخوانم و بعد، از پارک میاندازیم میرویم رستوران. آنها غذا سفارش میدهند و من میروم تا کتاب جدیدی بخرم. انقدر دیر میکنم که وقتی میرسم غذا سرد است. پیتزا را سردسرد در دهان میگذارم.
به اطرافم که نگاه میکنم همهجا شلوغ است. رستوران، خیابان، پارک. حس میکنم این شلوغی را دوست دارم، به شرط آنکه همیشه گوشه دنجی در میان همین جمع برای خودم داشته باشم که بنشینم و آدمها را از دور نگاه کنم یا به مکالمه آنها با یکدیگر گوش کنم.
در نمایشنامۀ پایین، گذر سقاخانه، طاهر به پری گفته بود: میگن دلی که روشن باشه. شمعش خاموش نمیشه.
اینجا سقاخانهای نیست. من هم شمعی در دست ندارم. اما دلم...به گمانم دلم هنوز روشن است.
به گمانم هنوز روشن است