شنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۴، ۱۱:۰۴ ب.ظ
رهایش
روی نیمکتی جلوی ورودی مجموعه نشسته بودم و گاه به ماهِ بالای سرم نگاه میکردم. بعد دوباره به کتاب شعری از مصطفی تبریزی که دستم بود برمیگشتم و جرعهای غزل مینوشیدم.
دلم میخواست همسفرم زودتر بیرون بیاید تا سوار اسنپ اشتراکی شویم و من به خانه برگردم. خانه.
امروز کمترنگریستن را تمرین کردم. و کمترخواستن را.
حالا دیگر خیلی هم فرقی نمیکند ستاره من در این آسمان پهناور همنشین کدام ستارهها میشود.
گفتم ستاره من؟!
نه، راستش او دیگر ستاره من نیست.
۰۴/۰۳/۱۱