در اندیشهی بازگشت به ساحل
روبهروی دریا ایستاده بودم. کمی دورتر از دیگران. بغض دوباره به گلویم افتاده بود.
زیر لب یارب میگفتم و خدا را گواه میگرفتم که در این ماهها، به مهر و به دوستی، به همدلی هرآنچه در توان داشتم _ و گاه حتی فراتر از توانِ معمول و همیشه_ عفیفانه برای دوست به میان گذاشتم، شاید و چه بسا بیش از هر آنکسِ دیگر که در کنارش بود یا در مرکز توجهش. اما حاصل چه بود جز دلشکستگی. که حتی در شکستهدلی هم باید سکوت پیشه میکردم و حیا میورزیدم.
غروب بود. (چه در ساحل رامسر و چه در قلب من.)
دو مرد، سوار بر اسب به دریا زده بودند. گویی جادهای در دریا شکافته بود که تنها آندو قادر به تماشایش بودند و بیهراس از غرقشدگی، جلو میرفتند و سرِ برگشتن نداشتند.
به امواجی که دمادم در آمد و شد بودند نگاه کردم و گفتم: کاش امواج دریا، مرا هم به ساحل برگردانند. من از شناکردنِ بیهوده در این دریا خستهام.
من از شنا کردن بیهوده در این دریا خسته ام
یه جوری شدم این مطلب رو دیدم
امان از این دل شکستگی ها
امان از این دل شکستگی ها
جالبه حکیم جماعت هم دلش خوشه این جور وقتها میگه که عشق مال خودته و دل شکسته نباید باشی و از این صوبتها
بعد قسمت آخر خانه سبز رو دیروز می دیدم
اون علی کوچولویه می گفت
هیچی تو این دنیا تموم نمیشه
مخصوصا ای یاس گل عشق اونم از نوع عفیفانه اش
حالا بپر روی اسبت تا در غروب دریا جاده ای طی کنیم