مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
جمعه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۵۶ ق.ظ

بود و نبود

پیش از خواب، صفحاتی از انجیل متی را می‌خواندم. رسیده بودم به آنجا که مسیح می‌گفت من نیامده‌ام تا به من خدمت کنند. من آمدم تا به مردم خدمت کنم و جانم را در راه نجات بسیاری فدا سازم.

داشتم به همین جملات می‌اندیشیدم که خوابم برد. در خواب، او را دیدم. می‌خواستیم با هم به تماشای یک فیلم سینمایی برویم. می‌خواستیم چند نفر دیگر را هم همراه کنیم. اما ناگهان دیدم او کنارم نیست. زنگ زدم تا جویا شوم کجاست. خیلی ساده گفت من برگشتم. چون در تو آن‌چنان رغبتی ندیدم! به اینجای خواب رسیده بودم که با صدای خواهرم بیدار شدم.

- صدای چی بود؟

خاله از آن‌یکی اتاق پاسخ داد: موشک بود؟

به خودم آمدم و گوشم تیز شد. انفجار، انفجار، صدای پرواز هواپیماها، چراغ‌هایی که روشن می‌شد، مردمی که نگاهشان به آسمان بود.

یک آن دلم خواست پیامی از او بگیرم. مثلا با نگرانی بپرسد حالت خوب است؟ اما یادم آمد ندارمش. هیچ‌وقت نداشتمش.

فکر کردم اگر بمیرم هم اتفاقی نیفتاده است. جز خانواده‌ام و شاید چنددوست کسی برایم غمین نخواهد شد. کسی حسرت روزهای با من بودن را نخواهد خورد.

سرم را روی بالش گذاشتم و خوابیدم.

صبح که بیدار شدم در اینستگرام صفحه فلسطین را دیدم. تا دیروز عکس و فیلم خرابی‌های غزه را به اشتراک می‌گذاشت و حالا از بمباران ایران نوشته بود.

کودکی زیر آوار جان داده بود.

۰۴/۰۳/۲۴
یاس گل

نظرات  (۱)

۲۴ خرداد ۰۴ ، ۱۲:۱۶ امیر.ر. چقامیرزا

سلام.آدم واقعاً دلش به رنج میاد از این جنگ ها، حالا میخواد هرجایی باشه، یک نفر که احوال آدم روبگیره خیلی قوت قلب میشه.

پاسخ:
صلح باشه و سلامتی.
امیدوارم در چنین روزهایی داغ هموطن نبینیم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">