چشمهای دَمَوی
حوالی دو بامداد با صدای انفجار شدیدی از جا برمیخیزم. ملحفه را دور خودم میپیچم و پناه میبرم به یک گوشه. صداها از فاصلهای نزدیک ادامه دارد و در و پنجره خانه را میلرزاند.
در تاریکی ایستادهام. به خود میگویم: آرام بگیر قلب. کمتر بلرز تن.
مادر پیامک میدهد و میگوید: نترسی.
مادر و خواهر، شب را پیش خاله ماندهاند. من و پدر اینجاییم. صداها که کمتر میشود دوباره برمیگردم سر جایم.
به ایما پیام میدهم. آنها هم حوالی همینجایند. میگوید: من هم ترسیدم. ولی نمیدانم کجا بود.
یک ساعتی طول میکشد تا خوابم ببرد. تا صبح یکی دوبار دیگر هم صدای شدیدی میشنوم. اما آنچنان به خواب نیازمندم که ماندن در بستر را به برخاستن ترجیح میدهم.
صبح میشود و حس میکنم هنوز اضطرابی درون من است. مینشینم پای کار مقاله و بخشی از کار را که آماده شده است، برای دوستم میفرستم. تمرکز کردن روی کار در این شرایط چالشهای خودش را دارد. اما از فکر و خیال اضافی بهتر است.
کتابخانه، کتابم را تمدید نمیکند. زنگ میزنم جواب نمیدهند. حدس میزنم تعطیل باشند. میخواستم کویر را پس دهم و نیایشهای چمران را بگیرم. به خواندنش محتاجم.
پدر میرود دنبال خواهر و من در خانه میمانم.
قطعه در هوایت را روی پخش میگذارم. چشمهایم گرم میشود. چشمهایم تر میشود. امان از این چشمهای دَمَوی...
خوشا آن عاشقی که یارش در بر است
خوشا آن منتظر که چشم بر در است
خوشا آن لحظهای که آید از سفر
بیا باد صبا دگر غم را ببر...
+ در هوایت_ محسن اونیکزی (قطعهای که بسیار دوست دارمش.)
پناه بر خدا، یعنی کجا رو زده بودند؟ خونه چند نفر رو، روی سرشون خراب کرده بودند؟ چند نفر در جا شهید شدند و چند نفر زنده زیر آوارن؟
یعنی کی تو این داستان تا آخر عمر زخمی باقی می مونه
الله اکبر
خدا خودش این شکستگیها رو درست می کنه