مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۴، ۱۲:۳۵ ب.ظ

روزگاری دیگر در فصل چیدن برگ‌های مو

دیشب برخلاف شب‌های گذشته، شب آرامی بود. تا صبح بی‌دغدغه و بدون هراس خوابیدیم. گویی جنگ تمام شده بود و صبح، صبح پیروزی بود.

چشم‌هایم را که باز کردم، نگاهم به شاخه‌ای از درخت انگور افتاد که دستش را از حیاط خانه کناری به داخل بالکن دراز کرده بود. خورشید بر او می‌تابید و بادی آرام تکانش می‌داد.

در زمان و مکانی دیگر، ما می‌توانستیم دوشادوشِ هم برگ‌های مو را بچینیم. شاید من می‌توانستم این کاهلی در آشپزی را کنار بگذارم و به یاد مادربزرگ، با همین برگ‌ها دلمه بپیچم. مگر نه؟

اگر انسان‌های دیگری بودیم.

اگر تو چنین که برای من بودی، چنین که برای من هستی، نبودی...

۰۴/۰۳/۳۰
یاس گل

نظرات  (۲)

ای نیستی ای نبودن ای درد بی درمون 

مساله اینه که هست و نیست یه روز به هم میرسن

پاسخ:
یعنی اون روز ما همینیم که امروز هستیم؟
یا ما هم تغییر‌ می‌کنیم و دیگه خواستِ اون روزمون، خواستِ امروز نیست... 🤷‍♀️

جواب تو به این سوال چیه؟ 

بستگی به عمق خواسته داره

پاسخ:
فکر کنم دیگه اون موقع نه... نمی‌دونم...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">