چیزی مرا به تهران سنجاق کرده است
عصر بود و در پارک قدم میزدیم.
پدری به فرزندش دوچرخهسواری میآموخت. پسر، زیرچشمی، مراقب نظارهگرانِ اطرافش بود و شاید از اینکه در نخستین تلاشهایش برای حفظ تعادل، مجبور بود در برابر چشم این آدمها سربلند بیرون بیاید، احساس ناراحتی میکرد.
آنطرفتر، تعدادی نوجوان به همراه دو مرد فوتبال بازی میکردند. روی نیمکتها، پیرمردان و پیرزنان از جنگ میگفتند و کودکی هم کنار آبخوری تنها ایستاده بود. به آسمان نگاه میکرد. در آسمان دنبال چیزی میگشت. چیزی که نگرانی را در چشمهایش منعکسکرده بود.
مادر میگفت چند روزی ما هم از تهران برویم، برای عوض شدن حال و هوا. و من هربار که بحث سفر پیش آمد، دچار تشویش شدم. موضوع رفتنمان بیسرانجام باقی ماند و منتفی شد.
چیزی مرا به تهران سنجاق کرده است. اگرچه برخی شبها با افزایش سر و صدا دلهره و اضطراب به جانم میافتد و بیخوابم میکند، اما باز هم ترجیح میدهم همینجا، در همین خانه بمانم. طیبه هم امروز میگفت هرکس که میرود دیری نمیگذرد که برمیگردد، به جز آنها که خانهزندگیِ دیگری در شهری دیگر دارند.
قرار است سینماها باز شود. تهران کمی از خلوتی درآمده. من همچنان مشغول کار پژوهشیمان هستم. و همچنان منتظرم کتابخانهها باز شود تا نیایشهای چمران را بخوانم.
خوشا به حال آنان که نیازِ خود را به خدا احساس میکنند، زیرا ملکوتِ آسمان از آنِ ایشان است.
خوشا به حال ماتمزدگان، زیرا ایشان تسلی خواهند یافت.
خوشا به حال پاکدلان، زیرا خدواند را خواهند دید.
انجیل متّی
خوشا به حال آنان که نیازِ خود را به خدا احساس میکنند، زیرا ملکوتِ آسمان از آنِ ایشان است.
خوشا به حال ماتمزدگان، زیرا ایشان تسلی خواهند یافت.
خوشا به حال پاکدلان، زیرا خدواند را خواهند دید.
برگرفته از ysmnmajidi.blog.ir