مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
چهارشنبه, ۵ تیر ۱۴۰۴، ۰۷:۴۱ ب.ظ

که داند که فردا چه شاید بدن

روز یازدهم جنگ به پژمردگی نزدیک شدم. خیلی نزدیک. بعد از آن انفجارهای پیاپی در نقاط مختلف تهران، احساس کردم که دیگر تاب‌آوری‌ام پایین آمده. ترس، خشم، اندوه و بلاتکلیفی. این‌ها احساساتی بود که همزمان با هم تجربه‌اش می‌کردم.

فایل دیگری از پژوهش را به دوستم تحویل دادم و او گفت که بعدی را هم تا چهارشنبه‌شب برسانم. به او گفتم که دارم چه فشاری را تحمل می‌کنم و چقدر زندگی‌ام در اینجا، در تهران، در شهری که بیشترین موج حملات را تجربه می‌کند دچار بی‌نظمی و اضطراب شده است. به او گفتم که تلاشم را می‌کنم فایل بعدی را هم به موقع برسانم اما در صورتی که بتوانم به آرامش و تمرکز برسم.

سعی کردم خودم را سرپا کنم.

نرگس و خانواده‌اش از شمال برگشته بودند. شب، عکس صدف‌هایی‌ که از ساحل جمع کرده بود برایم فرستاد. گفت: جنگ که تمام شد و دیدمت، برای تو هم می‌آورم.

بازی‌ام گرفت و گفتم: چشم‌هایت را ببند و من را از میان این‌همه صدف انتخاب کن! می‌خواهم ببینم اگر صدف بودم چه شکلی می‌شدم.

کمی بعد‌، عکسی فرستاد و گفت: این صدفی که می‌بینی بزرگتر است را برداشتم اما دیدم داخلش یک صدف کوچکتر هم هست.

به صدف بزرگتر نگاه کردم. گوشه سمت چپش شکسته بود. سمت راستش قهوه‌ایِ سوخته بود. صدف کوچکتر سالم بود. بدون شکستگی: یاسمن بیرون، یاسمن درون. شاید هم یاسمنِ جدیدی که از دلِ شکستگی‌ها متولد شده بود و در حفاظتِ آن‌یکی یاسمنِ خسته‌تر بود.

سرم را روی بالش گذاشتم و خوابیدم. در طول شب، به جز صدای پدافند، صدای دیگری هم به گوشم می‌رسید. صدای منحوسی که پیام‌آور نکبت بود. صدای عبور هواگرد، هواپیما یا جنگنده. هر چه بود هر وقت این صدا می‌آمد باید پشت‌بندش منتظر شنیدن انفجار هم می‌شدم.

پس از جا بلند شدیم و به قسمتی از خانه که تصور می‌کردیم شاید امن‌تر باشد رفتیم. و سپس صدای انفجارها و لرزش ساختمان‌ها.

در همان تاریکی، تلفن همراهم را برداشتم تا خبرها را بخوانم. زمزمه‌های آتش‌بس به گوش می‌رسید و من نمی‌فهمیدم وقتی هنوز جنگنده‌ از بالای سرمان رد می‌شود، وقتی پدافند تهران سخت‌ترین شب خود را می‌گذراند، آتش‌بسی‌در کار است؟

انگار نه فقط تهران، نه فقط نیروهای مسلح، که روح تک‌تک مردم این شهر، مردمی که از ابتدای جنگ در خانه مانده بودند هم نیاز به استراحت داشت.

و بالاخره شب گذشته را آسوده خوابیدم. آن‌چنان که وقتی بیدار شدم باورم نبود در طول شبی که گذشت، اتفاق تلخ و گزنده‌‌ی شب‌های پیش تکرار نشده است. خانه‌ای بر سر کسی آوار نشده بود.

امروز عصر، فایل بعدی پژوهش را هم برای دوستم ارسال کردم. به قطعه‌ای گوش کردم که ساعاتی قبل از شروع جنگ می‌شنیدمش: این‌بار_گروه سون

بعد، آمدم که غصه روزهای نیامده را بخورم. آمدم که نگران آینده شوم. یاد حکمتی از نهج‌البلاغه افتادم:

اى فرزند آدم! غم و اندوهِ روزى که نیامده را بر آن روز که در آن هستى تحمیل مکن، چراکه اگر آن روز، از عمرت باشد خداوند روزىِ تو را در آن روز مى رساند. (و اگر نباشد، اندوه چرا؟)

کتابخانه‌ها باز شده‌اند.

دلم می‌خواهد فردا به کتابخانه بروم.

۰۴/۰۴/۰۵
یاس گل

نظرات  (۶)

سلام

خدا قوت بهتون

یه خانم قطعا براش سخت تره... 

الحمدلله که از این مرحله سربلند بیرون اومدید... خدا توان بده برای همه مراحل زندگی

پاسخ:
سلام. متشکرم.
خداقوت به همه مردم. خصوصا به نیروهای پدافندی. شب‌هایی که صدای پدافند یک‌ریز می‌آمد به این فکر می‌کردم که چقدر کار این بندگان خدا سخته.

الهی آمین.

یاسمن

الاهی دورت بگردم

چقدر برای شما سنگین تر بوده

از متنهات فهمیدم تنها بودی تو خونه آره؟ 

واقعا شب آخر خیلی شدیدتر بود ما شیشه هامون نلرزید یعنی خیلی دورتر بودیم به نسبت شما 

اما بوی سوختگی اومد

پاسخ:
تنت سلامت.

آره شب آخر که دیگه حالت عقده‌گشایی بود. 🙂 
حالا من این‌طرف بوی سوختگی رو حس نکردم. بیشتر همون صداها اذیت‌کننده بود.

تنها نبودم. ولی خب وضعیت روحی همه‌مون همین بود.

یاسمن تو صداهای جنگی رو از هم تمیز می‌دی! این عجیبه. نه؟

پاسخ:
روزهای اول نه. بعد، کم‌کم با آموزش‌هایی که پخش می‌شد تا حدی فهمیدم چی به چیه. حتی صدای یه ریزپرنده رو یک‌بار شنیدم. ولی اون‌زمان نمی‌دونستم ریزپرنده چیه. پدافند هم که دیگه مشخص شده بود برام. اما هنوز نمی‌دونم یه صدا که شبیه عبور هواپیما با سرعت بالا بود مربوط به جنگنده بود یا هواگرد یا ... .
۰۶ تیر ۰۴ ، ۰۱:۴۹ زری シ‌‌‌

حتما خیلی سخت بوده 😥

اینجا صدای پدافند ها میومد ولی جنگنده نه 

ولی باز هم ترسناک بود .

چند روزی آرامش هم غنیمته .

پاسخ:
دو شبه که آروم می‌خوابم. یا بهتره بگم دو شبه که می‌خوابم...
شکر خدا.

چقدر احساسات مشابهی رو پشت سر گذاشتیم و غم ...

پاسخ:
واقعا هیچ‌کس نمی‌تونه بگه روزهای آسون و قابل‌تحملی بود... جنگ، جنگه.
و چه سخت‌تر می‌گذره بر کسانی که دلِ نازک‌تری دارن...

درخشان نوشتی یاسمن، اگر روزنامه بود، این کادر رو قیچی می‌کردم می‌ذاشتم لای کتابم... 

تمام اشاره‌ها و نکته‌هات تحسین برانگیز بود 🩵

پاسخ:
من قدردانتم که انقدر انرژی می‌فرستی. چقدر خوشحال شدم از پیامت.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">