یاسمن هست.
از وضعیتی که در واتساپش به اشتراک گذاشته بود فهمیدم دلغمین است. پیام دادم و پرسیدم: حالت چطور است؟ گفت: همین حالا دارم گریه میکنم. گفت: فقط چند روز تا دفاعم مانده و همه رفتهاند. هیچکس اینجا نیست.
میدانستم فریده -نزدیکترین دوست او-به افغانستان بازگشته است. فریده هفته پیش پیام خداحافظی داده بود و من از رفتنش، از نامعلومی زمانِ دوباره دیدنش بغضم گرفته بود. گفته بود تا آمدنم یا الله یا نصیب. همیشه به یادت هستم.
حالا به جز فریده، باقی هموطنانش هم کنارش نبودند.
برایش نوشتم: من هستم. جای بقیه را نمیتوانم پر کنم اما من قطعا میآیم.
گفت: میدانی؟ دیروز دانشگاه میگفت وقتی کسی نیست تا به دفاعت بیاید برای چه اصرار داری حضوری دفاع کنی؟ و من به آنها گفتم چرا. یاسمن هست.
این را که نوشت از این سوی صفحه، بغضم گرفت. یک نفر در یک جای زندگیاش با اطمینان از بودن من در کنار خودش حرف زده بود. از همراهیام.
به او گفتم چقدر خوشحالم از اینکه چنین جملهای را محکم ادا کرده است. چه خوشحالم که مرا در دوستی اینگونه یافته است. و او گفت: از روزی که من و فریده به ایران آمدیم تو همیشه در روزهای سخت مرهم ما بودی. برای همین توانستم با اطمینان نامت را بیاورم.
شب وقتی داشتم این ماجرا را برای پدرم تعریف میکردم، موقع تعریفکردنش یکبار دیگر احساساتی شدم و بغضم گرفت. مثل بچهها.
خدا را شکر که یاسمن هست
چون مساله اینست
بودن یا نبودن