آن روز ناگزیر
خواب میدیدم جنوب ایرانیم. جایی نزدیک دریا. در فضای پادگانمانندی توی صف ایستاده بودیم. کارت ملی خود را میدادیم و منتظر آمادهشدن مدارکی میشدیم که نمیدانم دقیقا چه بود.
هوا ابری و خاکستری بود.
داخل کلاسی رفتیم و روی نیمکتها نشستیم. ناگهان خبر رسید که باید پناه بگیریم. همه روی زمین خودشان را جمع کردند و با دستها سر و گوش خود را پوشاندند.
من هم همینطور.
دو انفجار مهیب رخ داد و شیشه پنجرهها شکست. گوش راستم زنگ میزد. وقتی امنیت برقرار شد از روی زمین بلند شدیم. هیچکس طوری نشده بود. فقط کف دستمهایم دانههای ریزی رفته بود که آرام آن را بیرون میکشیدم و زخم خیلیخیلی کوچکی پشتش دیده میشد. نه آنقدری که از آن خون بیاید. یک جراحت سطحی...
تصاویر اصابت موشک به میدان تجریش را که دیدم، آن را به پدر نشان دادم و گفتم میبینی؟ همان مسیر رفت و آمدم به محل کار است. پدر گفت: ساختمان شما دقیقا همین پشت است!
از مردادماه کلاسهای تابستانی ما شروع میشود. میخواهم دیگر بنشینم و جزوهای که از من خواسته بودند آرامآرام تهیه کنم. میخواهم بنشینم و کتابهای دانشگاهیام را هم مرور کنم.
امروز به چیز عجیبی فکر کردم. فکر کردم اگر زمانه، زمانهی پس از ظهور بود، آیا دلم میخواست در دکتری شرکت کنم؟ یا باز هم راغب به ادامهدادن این مسیر نبودم؟
ناگاه از تصور چنان روزی، امیدی در دلم پا گرفت. اشتیاقی. و گفتم: چرا! در چنان روزی دوباره از نو متولد میشدم. دوباره به بیستسالگی میرسیدم. و دلم میخواست بسیار چیزها را تجربه کنم. گویی که مرگ دیگر معنایی ندارد...
به این چیزها فکر کردم و شعر روز ناگزیر قیصر امینپور را در ذهنم مرور کردم. شما آن را خواندهاید؟ اگر نخواندهاید، به سراغش بروید.
یاسمن تو هم جنگ زده ای پس