مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
پنجشنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۴، ۰۵:۱۵ ب.ظ

آن روز ناگزیر

خواب می‌دیدم جنوب ایرانیم. جایی نزدیک دریا. در فضای پادگان‌مانندی توی صف ایستاده بودیم. کارت ملی خود را می‌دادیم و منتظر آماده‌شدن مدارکی‌ می‌شدیم که نمی‌دانم دقیقا چه بود.

هوا ابری و خاکستری بود.

داخل کلاسی رفتیم و روی نیمکت‌ها نشستیم. ناگهان خبر رسید که باید پناه بگیریم. همه روی زمین خودشان را جمع کردند و با دست‌ها سر و گوش خود را پوشاندند.

من هم همین‌طور.

دو انفجار مهیب رخ داد و شیشه پنجره‌ها شکست. گوش راستم زنگ می‌زد. وقتی امنیت برقرار شد از روی زمین بلند شدیم. هیچ‌کس طوری نشده بود. فقط کف دستم‌هایم دانه‌های ریزی رفته بود که آرام آن را بیرون می‌کشیدم و زخم خیلی‌خیلی کوچکی پشتش دیده می‌شد. نه آن‌قدری که از آن خون بیاید. یک جراحت سطحی...

 

تصاویر اصابت موشک به میدان تجریش را که دیدم، آن را به پدر نشان دادم و گفتم می‌بینی؟ همان مسیر رفت و آمدم به محل کار است. پدر گفت: ساختمان شما دقیقا همین پشت است!

 

از مردادماه کلاس‌های تابستانی ما شروع می‌شود. می‌خواهم دیگر بنشینم و جزوه‌ای که از من خواسته بودند آرام‌آرام تهیه کنم. می‌خواهم بنشینم و کتاب‌های دانشگاهی‌ام را هم مرور کنم.

امروز به چیز عجیبی فکر کردم. فکر کردم اگر زمانه، زمانه‌ی پس از ظهور بود، آیا دلم می‌خواست در دکتری شرکت کنم؟ یا باز هم راغب به ادامه‌دادن این مسیر نبودم؟

ناگاه از تصور چنان روزی، امیدی در دلم پا گرفت. اشتیاقی. و گفتم: چرا! در چنان روزی دوباره از نو متولد می‌شدم. دوباره به بیست‌سالگی می‌رسیدم. و دلم می‌خواست بسیار چیزها را تجربه کنم. گویی که مرگ دیگر معنایی ندارد...

به این چیزها فکر کردم و شعر روز ناگزیر قیصر امین‌پور را در ذهنم مرور کردم. شما آن را خوانده‌اید؟ اگر نخوانده‌اید، به سراغش بروید.

۰۴/۰۴/۱۳
یاس گل

نظرات  (۳)

یاسمن تو هم جنگ زده ای پس

 

پاسخ:
البته من اون بازه زمانی تعطیل شده بودم.
ولی آره، هنوز توی خوابم جنگ ادامه داره.
۱۳ تیر ۰۴ ، ۱۸:۱۰ نـــرگــــس ⠀

نوجوان که بودم، روز ناگزیر یک تصویر قوی از ظهور در  ذهنم ساخته بود...

یادمه دو سه سالِ پیاپی؛ در همون ایام عید نوروز؛ خواب روز ظهور رو می‌دیدم.

یک روز سفیدِ رویایی.

پاسخ:
به امیدِ 《روزی که آرزوی چنین روزی محتاج استعاره نباشد》
۱۵ تیر ۰۴ ، ۰۶:۲۰ حاج خانوم

سلام

اگر زمان ظهور بود، بی‌خیال درس اکادمیک! اصلا بعید است دیگر دانشگاهی به این شکل و شمایل باشد.

ان‌شاءالله راهم بدهند بنشینم سر کلاس‌های خودشان... دانشگاه کیلویی چند خب!😜😄

پاسخ:
این هم حرفیه‌. 😄😄 باید توی اون موقعیت قرار بگیرم منم‌.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">