بدون مُسکّن
درد، بیدارم کرد. ساعت دو و سی دقیقه بامداد بود. باید مُسکّنم را میخوردم. ناگاه یادم آمد همراه خودم نیاوردمش. این دو روز به خانه مادربزرگ آمده بودم تا در هیئت نزدیک خانهشان سوگواری کنم.
دانستم شب سختی را خواهم گذراند. میگرن من، بدون مُسکّن، حیوان درندهای است که به جانم رحم نمیکند. ساعت پشت ساعت میگذشت و من فقط از درد به خود میپیچیدم. حالم بد و بدتر میشد و نمیتوانستم کسی را بیدار کنم و آن وقت شب دنبال داروی خودم بفرستم.
حوالی ساعت شش، خواهرم قبل از رفتن به محل کار مرا در اتاق دید و گفت چرا قرصت را نیاوردی. گفتم اینبار فراموشم شد. گفت واقعا دیرم شده و نمیتوانم کاری کنم. به پدر زنگ بزن بیاید دنبالت به خانه برگردی. موافق این کار نبودم. چون میدانستم بعدش استرس بیجا به مادر و پدر وارد میشود و مسائل دیگری پیش خواهد آمد. اما او به پدر پیام فرستاد و بعدش هم اصرار کرد با مادر صحبت کنم.
همانطور که حدس میزدم تصمیم نادرستی بود.
خاله ساعت هشت به داروخانه رفت و دارویم را خرید. مسکن را خوردم و خوابیدم.
دو ساعت بعد، درد، آرام گرفت. اما تا همین حالا سرگیجهای با من باقی مانده است و معدهدردی.
من بدون مسکنهایم، چقدر ناتوانم از ادامه زندگی.
چقدر بد و سنگینه میگرنت
فکر نمی کردم کله یاسمن این همه درگیر درد باشه
کله ای با این همه امید و شجاعت و شادی