پیروز میدان
ظهر رفتم دفاع فاطمه. استاد مرا در آغوش گرفتند و این گشادهرویی آنچنان حس خوبی در من ایجاد کرد که به گمانم قلبم را هم به تبسم واداشت.
فاطمه، آخرین نفر از دانشجوهای ورودی ما بود و با دفاع او، پرونده ورودی ۱۴۰۰ بسته شد.
از دانشگاه، سوار ون شدم و به انقلاب رفتم. پس از یک سال با بچههای دوچرخه دیدار داشتیم. در کافه رادیکال کنار یکدیگر نشستیم و کمی از درد و رنج اینروزهایمان گفتیم.
ایلاتی هنگام خروجم از کافه صدایم کرد و چند عکس گرفت. وقتی به خانه برگشتم، عکسها را فرستاد و گفت من یاسمنی را دیدم که میرود پیروز میدان باشد.
شب، اینستاگرامم را باز کرده بودم که دیگربار پسند او را پای پستهای نامقبول دیگری دیدم. علیرغم آنکه به الگوریتم اینستاگرام بیعلاقگیام را نسبت به چنین پستهایی اعلام کرده بودم، اما چون اینسری از پسندها پای پستهای فرد دیگری به ثبت رسیده بود، نمایشدهی آن هم از سر گرفته شده بود. پس باز هم گزینه علاقهمند نیستم را فعال کردم.
اینبار دیگر عصبانی نشدم. به خشم نیامدم. قلبم تندتر زد اما دیگر خودم را رنج ندادم. فقط احساس تاسف کردم. دانستم که او آگاهانه این مسیر را پیش گرفته است. او خود به اراده خویش انتخاب کرده است که چشمهایش را به دیدن این تصاویر روشن که نه، تاریک کند.
من که دیگر از او گذشتم. من که از او عبور کردم.
اما با خود فکر کردم واقعا حیف این آدم بود. حیف بود.
کاش قدر خویش را بیشتر میدانست. قدر آن هدایت الهی را.
حالا پس از چند ماه مبارزه، امشب احساس میکنم من این بازی را نباختهام. به گمانم بالاخره بر احساسم فائق آمدهام و پیروز این میدانم وقتی دیگر میدانم تصمیم درست چیست.
من بهت افتخار می کنم یاسمن:)
در ضمن خیلی خوشحال شدم که دیدمت. تا دفعه بعد مراقب خودت باش