در آن کوچه خیس و آفتابی
خواب میدیدم که قرار بود به خانهتان بیایم. در خواب نشانیات را میدانستم.
وقتی جلوی ساختمان رسیدم، آسفالت خیس بود و از ضلع شرقی کوچه، نور دلانگیز خورشید میتابید بیآنکه خورشید دیده شود.
تو را در پارکینگ خانهتان دیدمت. شلنگی دست گرفته بودی و جلوی خانه را آبپاشی میکردی تا پیش از رسیدنم به آن طراوت ببخشی. مرا هنوز ندیده بودی. پس کمی از خانه فاصله گرفتم، قدم زدم و درنگ کردم تا کارت که تمام شد، نزدیک بیایم.
وقتی شلنگ را کنار گذاشتی، آمدم. وارد خانه شدم و مادرت را دیدم. شاید پدرت را هم.
پیش از رسیدن به اتاق، برگشتی و نگاهم کردی. نگاهی پرسشگر و کوتاه. ناگهان فهمیدم چیزی سرم نیست. (چرا؟!)
وارد اتاق شدیم و پشت سیستم نشستیم تا کارمان را شروع کنیم. انگار در خواب از یاد برده بودم که دیگر با تو کارم نیست...
خواب، جزئیات بیشتری داشت که فقط همین اندازه از آن به خاطرم مانده است.