این خونِ کلمات بود که از گلویم میریخت
سرمی به من وصل کرده بودند، اما نه به دستم. که به گلویم. دو سوزن در گلو.
اذیتم میکرد.
آن را از گلو درآوردم تا راحت شوم.
اما به محض اینکه شروع به صحبت کردم، خون زیادی از محل سوراخها سرازیر شد.
دستم را روی آن میگذاشتم تا بند بیاید و دنبال پرستاران و پزشکان میدویدم تا کمکم کنند.
چسب زخمی روی محل خونریزی زده بودم و به اجبار سکوت میکردم تا خونی از من جاری نشود.
خوابگزار گفت: این خون، همان حرفها و احساساتیست که در خود خفهاش کردهای. که ترس داری از بیانکردنش. میخواهی از این موقعیت رها شوی اما میترسی.
بدنت دارد در خواب فرسودگی عاطفیات را فریاد میکند...
روزهای شلوغی را میگذرانم: مدرسه، نشریه، ویراستاری، نمونهخوانی، پژوهش.
باید به خانواده، دوستان، همکاران مدام توضیح دهم که دارم همزمان چند کار را پیش میبرم و چطور زمان از دستم سر میخورد و میگریزد.
گاهی خیلی خستهام اما فعلا اوضاع همین است.
یاسمن جون سرشلوغی نعمته... آدم برای گذر از بعضی مواجهههای احساسی نیاز به زمان داره. به گذر ایام. کار زیاد باعث میشه یه کمی بیخیالتر به اون موضوع احساسی، و متوجه به موضوعات کاری روزها رو پشت سر بذاریم... امیدوارم یه نظمی تو کارت پیدا کنی که نه خسته بشی نه زندگی شخصیت نادیده گرفته بشه... و خیلی زود تکلیفت با احساسات و حرفای فروخوردهت روشن شه و به آرامش برگردی.
این خواب و اینا رو فکر کنم منم تجربه کردم. منم تو خوابهام همیشه دلواپسام. همون جور که تو بیداری...