مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۴، ۰۱:۵۰ ب.ظ

این خونِ کلمات بود که از گلویم می‌ریخت

سرمی به من وصل کرده بودند‌، اما نه به دستم. که به گلویم. دو سوزن در گلو.

اذیتم می‌کرد.

آن را از گلو درآوردم تا راحت شوم.

اما به محض اینکه شروع به صحبت کردم، خون زیادی از محل سوراخ‌ها سرازیر شد.

دستم را روی آن می‌گذاشتم تا بند بیاید و دنبال پرستاران و پزشکان می‌دویدم تا کمکم کنند.

چسب زخمی روی محل خونریزی زده بودم و به اجبار سکوت می‌کردم تا خونی از من جاری نشود.

 

خوابگزار گفت: این خون، همان حرف‌ها و احساساتی‌ست که در خود خفه‌اش کرده‌ای. که ترس داری از بیان‌کردنش. می‌خواهی از این موقعیت رها شوی اما می‌ترسی.

بدنت دارد در خواب فرسودگی عاطفی‌ات را فریاد می‌کند...

 

روزهای شلوغی را می‌گذرانم: مدرسه، نشریه، ویراستاری، نمونه‌خوانی، پژوهش.

باید به خانواده، دوستان، همکاران مدام توضیح دهم که دارم همزمان چند کار را پیش می‌برم و چطور زمان از دستم سر می‌خورد و می‌گریزد.

گاهی خیلی خسته‌ام اما فعلا اوضاع همین است.

۰۴/۰۵/۰۳
یاس گل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">