صبر بیحاصل
زنگ خورده است. یکی از دانشآموزان میآید و میپرسد: به نظر شما بهترین شعر کدام است؟
به باغ همسفرانِ سهراب سپهری در خاطرم میآید و زمزمه میکنم:
صدا کن مرا!
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید...
برق رفته است.
از داخل دفتر میآیم توی راهرو. چند دانشآموز دور پیانو جمع شدهاند و یک نفرشان قطعهای مینوازد. ترمه را میبینم. میآید جلو. میگویم: گلستانخوانیتان چطور پیش میرود؟ (قبلتر گفته بود هر شب با پدرش سعدی و حافظ و خیام میخواند.)
میگوید: خوب است. پدرم میخواهد برایم تولدم به من مولانا را هدیه دهد.
این را چندان با رضایت نمیگوید.
میپرسم: پدرت ادبیات خوانده است؟
میگوید: نه، ولی خیلی به ادبیات فارسی علاقهمند است و میخواهد مرا هم مثل خودش بار بیاورد، اما...
با خودم فکر میکنم نکند من هم یک روز بخواهم فرزندی شبیه خودم تربیت کنم و او مایل نباشد که علاقهمندیهای مشترکی با من داشته باشد.
یک نفر از بچهها بعد از کلاس میآید و از این گله میکند که من اغلب او را نمیبینم. میگوید هر چه دستم را بالا میآورم، چون آن ته نشستهام حواستان به من نیست. اتفاقا دانشآموز خوبی هم هست. از او عذرخواهی میکنم و میگویم از این به بعد بیشتر حواسم به تو خواهد بود.
در مسیر برگشت، همانطور که از شیشه پنجره، باد میوزد بر من، چند خطی از رمان غروب پروانه را میخوانم و بعد به بیرون نگاه میکنم. دوباره روزهای رنجآوری که بر من گذشت را به خاطر میآورم. بعد، اشک توی چشمهای میدود. اما نمیگذارم روی صورتم جاری شود. صبوربودن من بینتیجه ماند. و همهی همهی آن تلاشها...
صبوربودن ما بینتیجه خواهد ماند
تو با گذشت زمان باوفا نخواهی شد
سلام
ایام به کام
دعوت می کنم برای انتشار سریع و ساده یادداشت ها و ارتباط سریع با مخاطبین وبلاگ از شبکه اجتماعی ویترین استفاده نمایید
+ اکنون نام کاربریتان ازاد است
دانلود از کافه بازار
https://cafebazaar.ir/app/ir.vitrin.app
با سپاس