تهِ همۀ فنجانها
خیلیوقت است که اینجا ننوشتهام. حالا هم نمیدانم باید از چه بنویسم. فقط میدانم دلم برای نوشتن در این خانه تنگ شده و باید چیزی بگویم.
همین چند لحظه پیش حافظ را باز کرده بودم و این بیت را میخواندم: من پیرِ سال و ماه نیم، یار بیوفاست * بر من چو عمر میگذرد، پیر از آن شدم
بعد داشتم به خواهرم میگفتم چقدر بد که کتابخانههای عمومی جمعهها تعطیلند.
صبح رفته بودم برای تصویربرداری. ناشتا بودم. کارم خیلی طول کشید. با میگرن به خانه برگشتم و قرص خوردم و خوابیدم. باقی روز هم بیشتر به بطالت گذشت.
چشمانتظار پاییزم. در انتظار شنیدن صدای رعد و برق، تیرهشدن آسمان، بارش باران.
مادر امروز خبر قبولی پسر دوستش را از تخصص دامپزشکی شنیده بود و دوباره آرزومند قبولی من در مقطع دکتری شده بود. مادربزرگ خدابیامرز هم همین آرزو را داشت. خاله پیش دوستش فال قهوه گرفته بود و دوستش به او گفته بود یکی از نزدیکانت طالعش بلند است و او گفته بود قطعا درباره خواهرزاده کوچکم این سخن صدق میکند.
همیشه همین بود. تهِ همه فنجانها از همان نوجوانی برایم نردبان میدیدند. صعود میدیدند. قرآن باز میکردند و میگفتند در راهی شیرینتر از عسل پا خواهد گذاشت، اما...
پیشگویان عزیز! همانطور که میبینید تا اینجا و تا به این سن، همهچیز همینقدر ساده و معمولی پیش رفته است.
کاش حرفهایتان درست بود...

سلام
ریز علی تحصیلاتش چی بود؟! پوششش؟! کجا زندگی می کرد؟! شغلش؟! چند تا بچه داشت؟!
هیچکدوم برای ما مهم نیست... هست؟!
یه عمر زندگی کرد و یه قله داشت توی زندگیش... که همه فهمیدن
چقدر قله ها توی زندگی ها هست که کسی نمی فهمه...
منم این روزها دارم مثل شما فکر می کنم... که چقدر عادی گذشت این طالع بلندی که می گفتن :)
ولی
دنبال اوج همه فهم نیستم... دنبال قله ای که همه ببینن... حتی دنبال اوجی که خودم متوجه بشم اوجه هم نیستم... سعی می کنم بهش فکر نکنم... خدا رو چه دیدید شاید بعدا متوجه شدیم اوجی توی زندگی مون بوده...