مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۴، ۱۰:۴۰ ب.ظ

تهِ همۀ فنجان‌ها

خیلی‌وقت است که اینجا ننوشته‌ام. حالا هم نمی‌دانم باید از چه بنویسم. فقط می‌دانم دلم برای نوشتن در این خانه تنگ شده و باید چیزی بگویم.

همین چند لحظه پیش حافظ را باز کرده بودم و این بیت را می‌خواندم: من پیرِ سال و ماه نیم، یار بی‌وفاست * بر من چو عمر می‌گذرد، پیر از آن شدم

بعد داشتم به خواهرم می‌گفتم چقدر بد که کتابخانه‌های عمومی جمعه‌ها تعطیلند.

صبح رفته بودم برای تصویربرداری. ناشتا بودم. کارم خیلی طول کشید. با میگرن به خانه برگشتم و قرص خوردم و خوابیدم. باقی روز هم بیشتر به بطالت گذشت.

چشم‌انتظار پاییزم. در انتظار شنیدن صدای رعد و برق، تیره‌شدن آسمان، بارش باران.

مادر امروز خبر قبولی پسر دوستش را از تخصص دامپزشکی شنیده بود و دوباره آرزومند قبولی من در مقطع دکتری شده بود. مادربزرگ خدابیامرز هم همین آرزو را داشت. خاله پیش دوستش فال قهوه گرفته بود و دوستش به او گفته بود یکی از نزدیکانت طالعش بلند است و او گفته بود قطعا درباره خواهرزاده کوچکم این سخن صدق می‌کند‌.

همیشه همین بود‌. تهِ همه فنجان‌ها از همان نوجوانی برایم نردبان می‌دیدند. صعود می‌دیدند. قرآن باز می‌کردند و می‌گفتند در راهی شیرین‌تر از عسل پا خواهد گذاشت، اما...

پیش‌گویان عزیز! همان‌طور که می‌بینید تا اینجا و تا به این سن، همه‌چیز همین‌قدر ساده و معمولی پیش رفته است.

کاش حرف‌هایتان درست بود...

۰۴/۰۶/۱۴
یاس گل

نظرات  (۴)

سلام

 

ریز علی تحصیلاتش چی بود؟! پوششش؟! کجا زندگی می کرد؟! شغلش؟! چند تا بچه داشت؟!

هیچکدوم برای ما مهم نیست... هست؟!

یه عمر زندگی کرد و یه قله داشت توی زندگیش... که همه فهمیدن

چقدر قله ها توی زندگی ها هست که کسی نمی فهمه...

 

منم این روزها دارم مثل شما فکر می کنم... که چقدر عادی گذشت این طالع بلندی که می گفتن :)

ولی

دنبال اوج همه فهم نیستم... دنبال قله ای که همه ببینن... حتی دنبال اوجی که خودم متوجه بشم اوجه هم نیستم... سعی می کنم بهش فکر نکنم... خدا رو چه دیدید شاید بعدا متوجه شدیم اوجی توی زندگی مون بوده...

پاسخ:
سلام

کاش اون‌طرف، اون موقع که دارن فیلم زندگی ما رو از جلوی چشممون رد می‌کنن، یهو یه جا فیلم رو نگه دارن و بگن: اینجا رو دیدی؟ شاهکار کردی. خودت نفهمیدی چی کار کردی ولی گل کاشتی...

من هم زیاد به همین فکر کردم... و آرزوش کردم :(

مطمئن باش.

حرف مادربزرگا در حق بچه‌هاشون هیچ وقت بیراه نیست.

 

از ما گفتن بود.

نگید نگفتبما :))

پاسخ:
تا آخرین روزهای حضورش امیدوار بود به اینکه این مسیر رو همچنان ادامه بدم.

امیدوارم روزی، خبرهای خوشی از من براش ببرن و بتونم خوشحالش کنم.

سلام یاسمن جانم

خوبی؟!

ببین اون اوج می‌تونه یه حرف خوبی باشه که یه زمانی به کسی زدی و باعث شده یه مسیر خوب انتخاب کنه.

این اوج‌ها رو شاید هیچ‌وقت نفهمی... اتفاقاً خوبه، خدا حساب می‌کنه.

 

یه بار یکی از دانشجویان دانشگاهمون بهم زنگ زد (هم‌دوره و هم‌رشته نبودیم.) کلا یادم نیومد کیه،بنده خدا هر چی آدرس داد، انگار نه انگار (حالا کلا فراموش‌کار نیستم تا این حد) خلاصه بهم گفت یه زمانی یه حرفی زدی که زندگی منو تغییر داد...

 

خودش که یادم نیومد. حرفم رو هم کلا

روم نشد ازش بپرسم چی گفتم.😅

یکی دوتا دیگه از این کارها هم تو زندگیم هست، که اتفاقا اونا رو هی رفقا به روم میارن که از تو داریم... (قطعاً کار خدا بوده و الحمدلله وسیله بودم.) خلاصه تهش همین!

 

هر چند می‌دونم توانمندی‌هام بیش از این حرفاست، اما دلخوشم به حرف‌هایی که خدایم تعال به واسطه این کمترین به گوش بندگانش رسانده...

پاسخ:
سلام حاج‌خانوم.
الحمدالله.
متشکرم از حضورت.
امیدوارم همین‌طور باشه. که اگر چنین باشه مهم نیست که الان فراموشش کرده باشم. فقط یه روز برسه که بدونم بی‌ثمر نبود زندگانی من.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">