مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
يكشنبه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۴، ۰۲:۳۶ ب.ظ

چگونه کتابخوان شدم

به گمانم ده‌ساله بودم. مادربزرگم از همان ابتدا زنی مبادی آداب بود. بسیار مقید و پایبندِ به اصول‌. طبیعی بود که تمایل داشته باشد نوه‌هایش هم همین‌گونه بار بیایند. اما من علی‌رغم ظاهر آرامم، سرکشی‌ می‌کردم و اغلب دردسرساز بودم. بنابراین از نظر زنی مانند مادربزرگ، جای کار داشتم.

یک روز مادربزرگ روبه‌رویم نشست و یک پاکت نامه به همراه دوجلد کتاب در برابرم گذاشت. نامه ازطرف سازمانی بود که هرگز نامش را نشنیده بودم: سازمان آداب معاشرت!

مادربزرگ توضیح داد که این سازمان به صورت مخفیانه فعالیت می‌کند و ما هیچ‌وقت نمی‌توانیم متوجهِ حضور مأمورانش شویم. او، بدون اینکه نظرم را بپرسد، مرا در آن سازمان ثبت‌نام کرده بود. این ثبت‌نام به این معنا بود که از آن تاریخ به بعد، مأمورانِ سازمان چه در منزل و چه بیرون از خانه مرا زیر نظر داشتند تا ببینند آیا همانند یک دختر بااصالت رفتار می‌کنم یا نه.

کتاب‌هایی که برایم ارسال شده بود: رمان شرورترین دختر مدرسه + آداب معاشرت برای همه.

ماموران دست‌ودل‌باز سازمان، درون پاکت مقداری پول هم گذاشته بودند. انگار قرار بود بابت رفتار درستم حقوق یا تشویقی دریافت کنم.

در اینکه اصلا چنین سازمانی وجود داشته باشد تردید داشتم. می‌توانستم حدس بزنم که همه‌چیز زیر سر مادربزرگ است. اما مجبور بودم وانمود کنم که حرف‌هایش را باور کرده‌ام.

کتاب آداب معاشرت برای همه، چندان پسندم نبود. رمان شرورترین دختر مدرسه هم، در ابتدا برایم جالب به نظر نمی‌رسید چون احساس می‌کردم از نظر خانواده‌ام شبیه دختر توی داستان هستم. اما از اواسط کتاب به بعد، برای نخستین‌بار طعم شیرین کتاب‌خوانی را چشیدم و از این کار لذت بردم.

ماه بعد از راه رسید. نامه دیگری از سازمان به دست مادربزرگ رسیده بود به همراه کتابی دیگر. برایم مهم نبود که در نامه چه نوشته شده است. من به آن سازمان و ماموران مخفی‌اش علاقه‌ای نداشتم اما کنجکاو بودم که بدانم این‌بار چه کتابی برایم فرستاده‌اند: پی‌پی جوراب‌بلند.

خواندن این کتاب هم مرا به جهانی تازه روانه کرده بود. جهانی که بسیار دوستش داشتم.

روزها از پی هم گذشتند و بالاخره روزی رسید که به مادربزرگم گفتم می‌دانم همه‌چیز ساختگی است و چنین سازمانی وجود ندارد. از آن روز به بعد دیگر از طرف سازمان نامه‌ای برایم نیامد. آن‌روزها متوجه نبودم کاری که مادربزرکم کرده است چقدر خلاقانه و ارزشمند است. من باید آن نامه‌ها را نگه می‌داشتم.

به هر ترتیب اگرچه دیگر سازمانی وجود نداشت تا برایم کتاب‌های خواندنی ارسال کند اما اتفاق دیگری رقم خورده بود و آن، این بود که من به کتابخوانی علاقه‌مند شده بودم. پس به مرور، خودم به کتابفروشی‌ها و کتابخانه‌ها می‌رفتم و به دنبال کتاب می‌گشتم.

آغاز کتابخوانی من این‌گونه بود.

دوست دارم بدانم شما از کی و از کجا شروع کردید.

البته نمی‌خواهم اینجا برایم چیزی بنویسید. دوست دارم به صورت پستی جداگانه آن را در صفحه‌هایتان به اشتراک بگذارید.

 

۰۴/۰۶/۲۴
یاس گل

نظرات  (۵)

جالب "))))

من آدم‌کتابخوانی نیستم

اولین کتاب هام رو با بدبختی خوندم‌ چون زودتر از کلاس اول داشتم سواد یاد میگرفتم و کتابخوندن بزام کار طاقت فرسایی بود .

پاسخ:
متوجه شدم... پس زودتر از زمانی بود که آمادگی‌اش رو داشته باشی...

وای باورم نمیشه اینقدر ذوق و خلاقیت. و چقدر مرموز! ما هر چی هم بنویسم به جالبی داستان مادر بزرگ تو نمیشه... میشه با این ایده یه فیلمنامه نوشت! من اونو مجسم کردم!

پاسخ:
متاسفانه توی اون سن اصلا درک نمی‌کردم. بعدها فهمیدم. و هر چی جلوتر می‌ریم بیشتر به ارزشش پی می‌برم.
۲۵ شهریور ۰۴ ، ۰۰:۱۰ نـــرگــــس ⠀

یاسمن جان چقدر داستان کتابخوان شدنت منحصر به فرد بود! 

برای من به جذابی تو نیست

ولی چون پر از خاطرات قشنگه؛ می‌نویسمش :)

ممنون که این پیشنهاد رو دادی!

 

مادربزرگت همون مادربزرگ نازی بود که چند وقت پیش به رحمت خدا رفت؟ اگر آره نور به قبرش بباره الهی. و اگر زنده‌اند، دمشون گرم و عمرشون پر برکت و عزت‌.

پاسخ:
سلام عزیز. قطعا خوشحال می‌شم ماجرای تو رو بخونم.

بله. همون گل مینای دوست‌داشتنی من بود.
روحش در شادکامی. خدا عزیزانت رو حفظ کنه‌.

سلام

 

آقا قبول نیست :/ من داستان خاص و خفن ندارم :( 

من نمیدونم چطور شروع شد ولی عجیب و غریب پسندیم رو یادمه! رسم بود زمان ما که گاهی خانواده ها هدیه ای برای دانش آموز می خریدن و سر صف مدرسه، مدرسه به دانش آموز اون هدیه رو میداد... من هم با مامان رفتم کتاب فروشی و کتاب رو انتخاب کردم. قشنگ قیافه متعجب معلم سوم ابتداییم یادمه وقتی که عنوان کتاب رو دید! «محمد (ص) و زمامداران» آقای صابری همدانی اگه اشتباه نکنم! بعد جالب این که می خوندمش و ولش نمی کردم :/ کتاب گیر نمیومد که! یعنی هم گرون بود برای من هم اینکه کتاب های مدرسه رو آخر هفته می دادن :( مجبور بودم کتاب هایی که دارم رو چندین و چند بار بخونم... از جمله این کتاب قطور که به نظرم به درد دوره کارشناسی هم نمیخوره و ارشد به بالا باید بخونه :/

پاسخ:
با کتاب‌های سنگین شروع کردین پس. چه انتخابی.
من این‌طور نبودم. کتاب‌های بزرگسال رو که خواستم امتحان کنم دیدم ارتباط نمی‌گیرم و کمتر لذت می‌بردم. این شد که با همون کتاب‌های متناسب‌ با گروه سنی خودم پیش رفتم.

سلام یاسمن بانو جانم

خدای متعال گل‌مینای دوست‌داشتنی را رحمت کند. چه کار جالبی می‌کردند.

یادم نیس اون یادداشت کتابخوان‌شدنم را توی وبلاگ سابقم گذاشتم یا نه، اما سابقا توی صفحه بهخوانم بود که الان نیست دیگه.😁 (چون طولانی بود.)

 

خلاصه‌اش اینه که چون پدرو مادر خیلی کتابخون بودن، کتاب، همیشه جزو سبد فرهنگی خانواده ما بوده و موقع اولین اسباب‌کشی کیسه کیسه کتاب پاره بچگی ریختیم دور. و همیشه خریدن هر چیز اضافه و مازاد در خانه ما، چرا داشت و خرید کتاب به هر دلیل، چرا نداشت!

و همیشه مامانم با وسواس، کتاب دستمان می‌داد. الحمدلله کماوبیش این علاقه به نسل بعدی منتقل‌شده و خواهرزاده ارشد دست همه ما را در کتابخواندن می‌بندد.😜

فقط حرص میخورم که چرا نمی‌نویسد. درست مثل مادر کتابخوارش... حیف است.

موفق باشی

پاسخ:
سلام حاج خانوم.
چقدر خوب. حالا توی خونه ما معمولا از اضافه‌شدن کتاب جدید استقبالی صورت نمی‌گیره و مامان خیلی تمایل داره که کتاب‌هام رو ببخشه به کنابخونه‌ها. کاش یه صندوق امانات کتاب وجود داشت و من برای محافظت از کتاب‌هام، اون‌ها را می‌سپردم به اونجا...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">