وارستگی
به قصد خرید دو کتاب که در کتابفروشیهای اطراف پیدا نمیشد، سوار مترو شدم و به ایستگاه مرزداران رفتم. از کنار کافههای کوچک رد شدم و به کتابفروشی رسیدم.
کتابفروش را میشناختم. پیشتر او را در یک گروه کتابخوانی دیده بودم. البته چندسالی از آن گردهماییها میگذشت و او مرا به خاطر نداشت. پس خودم را معرفی کردم و به جا آورد.
جای کتابها را حفظ بود. با یک حرکت کوچک دستش را داخل قفسه میبرد و کتابها را بیرون میکشید. بعد هم گفت بگذار کتابهایت را درون ساکهای پارچهایمان بگذارم که مخصوص مشتریهای خاص ما است.
با مسرت از آنجا بازگشتم. یکی از کتابها را با کاغذ کاهی و بند کنفی و بریدهای از یک شعر بستهبندی کردم تا به دوستی هدیه کنم.
اما دومی... دومی را همین دیشب باز کردم و گوشهای از آن را خواندم. دانستم که فیلمی درباره شخصیت کتاب ساختهاند. فیلمی قدیمی. امروز نشستم و تماشایش کردم. زندگی یک قدیس ایتالیایی بود. یکبار دیگر از خدا خواستم تا مرا هم از بند تعلقاتی که آزارم میدهد خلاص کند. از او خواستم مثل آن قدیس، مثل بزرگانمان، آزاد و رها باشم. جز او طالب مهر کسی نباشم و در عوض بر همه مخلوقاتش مهربان باشم.
دختری که در فیلم به گروه قدیس پیوسته بود، گفته بود: دیگر نمیخواهم درک شوم، بلکه میخواهم درک کنم. دیگر نمیخواهم کسی عاشقم شود، بلکه میخواهم عاشق شوم.
من نیز. من نیز در دعاهایم همین را از خدا خواهم خواست...
سلام چه خوب کتابفروشی آموت و آقای علیخانی دوست داشتی یا همان عمو سیبیلو ( البته این اسم را من رویشان گذاشتم ). اولین بار هست که اینجا می آیم و فعلا غرق در کلماتم ((-: