افسار گمشده زندگی
پریشب بود که فکر کردم باید بههرترتیب ذهنم را مشغول کنم. به جایزه داستان مترو فکر کردم و ایده نوشتن داستانکی به ذهنم رسید. فکر کردم صبح بیدار میشوم و مینویسمش. بیدار شدم اما آنچه روی کاغذ آمده بود با آنچه در ذهن داشتم بسیار متفاوت بود. این داستانک بود که خودش، خودش را مینوشت. آنچه نوشته بودم آنقدر درد داشت که تعجب کردم من_همین منی که همیشه از امید نوشته است_چنین چیزی نوشته باشد. برای نرگس که فرستادمش گفت: « مشخص است که کوششی نبوده است و از درونت جوشیده.»
امروز با خانه شعر و ادبیات تماس گرفتم تا بدانم کتابی که مدتهاست دنبالش هستم در کتابخانه نادر ابراهیمی موجود است یا نه. گفتند: «باید خودتان بیایید و بررسی کنید. نود درصد آثار آقای ابراهیمی اینجا موجود است اما موردی که گفتید را باید خودتان بررسی کنید.» اگر موجود باشد کار پژوهشی جدیدی را آغاز خواهم کرد. و اگر چنین کنم یعنی دوباره به جریان مسرتبخش زندگی خویش بازگشتهام. یعنی دوباره افسار زندگیام را در دست گرفتهام.
چه رویاها داشتم با تو...
داستان جوششی
میفهمم یاسمن بانو
سلام