بشارت آمدن روز
اینجا _همچنان_ شب است. اما شبی که بشارت آمدن روز را میدهد.
در اتاقم یک آلبوم موسیقی چنگنوازی را روی پخش گذاشتهام و گنگ خاکستری محمود اکرامی را میخوانم:
کاش بودی
تا انارهای ساوه از دهن میافتاد
و مردم
باور میکردند که راه قبله
از چشمهای تو میگذرد
و درهای بهشت
با کلمات تو باز میشود.
دیگر نباید به گذشته نگاه کرد. باید فقط پیش رفت. باید چشم به آینده دوخت. آیندهای که از همیننقطه میتوانم خودم را دوباره مشغول مقالهنویسی ببینم. میتوانم ببینم درآمدم را پسانداز میکنم تا در تابستان بعد در کلاسهایی که دوست دارم ثبتنام کنم. مینویسم. مینویسم و شاید جدیجدی یک روز هم کتابهایی از من منتشر شد. نامم بر سر زبانها افتاد و آوازهام تا کوچهباغهای تو پیچید.
دنیا خیلی کوچک است دانا. خیلی.
و ما همیشه در عبور از مسیرهای مشترکیم.
به بزرگی این شهر درندشت دل خوش نکن.
سلام
تو ناراحتی دوز موسیقی رو کم کن عزیزدل
اثر برعکس داره...