خوابهای اساطیری
مشغول خواندن نمایشنامه آخرین پری کوچک دریایی بودم. ساعت نزدیک ۱۲ بود. مادر خواب بود و من فکر میکردم اگر اتاق یا خانه مستقلی داشتم احتمالاً تا سهربع دیگر بیدار میماندم تا نمایشنامه را پیش ببرم. هنوز میل خواندن در من بود.
به ناچار کتاب را بستم و به طرف تخت خواب رفتم. وقت، وقت فکر و خیال شبانه بود.
حال عجیبی داشتم. انگار آتشی شبیه عشق دوباره در قلبم شعلهور شده بود، اما دیگر نه عشق به تو بلکه به دانش آموزانم، به زندگی و به آینده.
ساعت یک و هفت دقیقه بامداد بود که از تو خیالی آفریدم. از تو نسخهای ساختم که برخلاف نسخه واقعیات، بسیار نادم و پشیمان بود. آن نسخه دریافته بود چگونه دوستی را از دست داده است. دریافته بود که فرصت برای جبران کوتاه است و آمده بود برای پوزش، برای طلب بخشش، برای اعتراف به کوتاهی خویش.
من دیشب با نسخهای از تو ملاقات کردم که بعید میدانم و ناامیدم هرگز خارج از خیال خود دیدارش کنم. شاید این آخرین ترفند ذهنی من برای رسیدن به آرامش بود. شاید این حرکت برخاسته از اندک میلی در روح من بود که میخواست تو را ببخشد. البته در روزگاری به جز امروز. هرچه بود آرامم کرد. و من ساعت دو بامداد به خواب رفتم.
به خواب رفتم و رویاهای تازهای دیدم، خوابهای اساطیری. من به تماشای مردمانی در سرزمینی دیگر مشغول شدم که به زندهشدن اسطورههایشان باور داشتند و بازگشتِ آنها را در روزگاری آخرزمانی انتظار میکشیدند.
در پایانِ خواب، اسطورهها زنده شدند. خورشید طلایی سر زد و آنها از فراز قلعهشان برای مردم دست تکان دادند.
من خوابهای خوشی دیدم.
پس اولین جملهای که پس از بیداری بر زبان آوردم این بود: خدا را شکر.