مرا به خاطرت نگه دار
برای دانشآموزانم تعدادی کتاب «شعر نوجوان امروز» با قیمت قدیم پیدا کردهام.
برنامهام این است که از داخل همین کتابها، شعرهایی را انتخاب کنم و به عنوان تکلیف درسی در اختیارشان بگذارم تا آرایههایی که آموختهاند در آن پیدا کنند. سپس بر اساس پاسخهای دریافتی به هرکس امتیازی تعلق میگیرد. در آخر هم یک قرعهکشی صورت میگیرد و کتاب به اسمی که از داخل قرعه بیرون میآید، تقدیم میشود.
ابتدا میخواستم قرعهکشی را فقط بین پاسخهای برتر انجام دهم، اما بعد به این فکر کردم که در این صورت، هدیه فقط به بچههای ممتاز کلاس میرسد. باقی دانشآموزان شانسی ندارند. و مگر نه اینکه تلاش هم مهم است، نه فقط نتیجه. پس تعداد نفرات بیشتری را در قرعهکشی شرکت میدهم. مثلا میگویم افرادی که دستکم ۵ امتیاز کسب کرده باشند اسمشان توی ظرف انداخته میشود. دارم دنبال بهانههای کوچک میگردم برای هدیه دادن.
مادر امروز میگفت حالا چقدر حقوق میگیری که بخواهی برای بچهها هم از جیبت هدیه تهیه کنی! میگویم عیبی ندارد.
عیبی ندارد چون دلم نمیخواهد آن دبیری باشم که فقط میآید از روی کتاب، درسی میدهد و از کلاس میرود.
میخواهم در زندگی آنها جاری باشم. در ساعات پس از کلاس. میخواهم همیشه یکجا ردی از من باشد. نامی از من. یادی از من.
شاید از فراموش شدن میترسم، شبیه پروانه...
«آه، مدیای غمگین، آه، من از یاد میروم. وای بر من، وای...! من با نیستی درآمیخته میشوم و واژههایم نیز مانند خودم، با نبودن در میآمیزند.» ترس بزرگ زندگیاش این بود که از یادها برود، همانطور هم شد.
غروب پروانه از بختیارعلی