ای کاش ها
دست در دست رضوانه در خیابان قدم می زد و به دیدار آن روز فکر می کرد.به دیدار چند دقیقه ی پیش.به گریه ها و بی قراری ها.به چهره ی گرفته و غمگین آقا...
صدای رضوانه بود که ناگه او را به خودش آورد:
- مامان!بابا رو نگاه کن!
اطرافش را نگریست.
-هادی!کدام سو پنهان گشته ای که چشم های من نمی بیندَت؟هادی جان؟!
نبود.در بود و نبود چشم های رضوانه و او مگر چقدر فاصله بود که رضوانه در بیداری بارها به دیدار پدر می شتافت و او تنها در خواب؟!
کاش بودی.کاش بودی.کاش...
راستی!ای کاش های دخترانه ی رضوانه را چه کند؟چگونه سد شود در برابر هجوم دمادم خاطراتِ با پدر در ذهن کوچک دختری که تنها 5سال دارد و نه بیشتر؟!
اما نه!این خواست مریم بود...آرزوی مریم..."همسر شهید" در ابتدای نامش،با همه سختی،با همه دلتنگی...
و ناگه صدایی دیگر...:
هر که در این بزم مقرب تر است/جام بلا بیشترش...
براده های یک ذهن:
بر اساس روایت های واقعی از زیان همسر شهید باغبانی با تغییر ساختار در شیوه روایت
این روایت را برای شرکت در مسابقه شعر و داستان یک دقیقه حافظان حرم ارسال نموده بودم که خب...حائز رتبه نگردید.