روزهایی با چاشنی حسرت نانجیب
مدت مدیدی است که می خواهم بنویسم.لیکن قلم نمی چرخد.
می خواهم بنویسم ... به مانند قبل از دغدغه هایم.اما نمی شود که نمی شود.
بارها شده است که این صفحه را باز کرده ام و چند سطری هم نوشته ام و بعد ناگه به مذاقم خوش نیامده و پاک کرده ام شان.
این ننوشتن درست به مانند عدم تصمیم گیری قاطع در برنامه های زندگی ام شده است.
روزهایی است که از درس فارغ شده ام و ده ها برنامه ی از پیش تعیین شده برای روزگار بعد از درس تدارک دیده بودم اما صد افسوس که حالا مسئله ی دیگری به مانند مانعی که پس از هر چند قدم رو به رویم سبز می شود،نمی گذارد به آنچه که بدان مشتاقم رسم.
این مسئله دیگر از کجا پیدایش شد؟!
چرا درست وقتی که به پای عمل می رسم؟!
البته نه آن که مسئله ی غریبی باشد...که برای من سال هاست آشناست.این روزها حسرت نانجیبی با خود به دوش می کشم و تنها چشم می دوزم به برنامه هایی خیالی که روزهای روز منتظر رسیدن به ایام فراغتی بودم برای انجامشان و حال اینکه...
...
شرکت در دوره های خانه ی ایمنی که زیر نظر آتش نشانی منطقه برگزار می شود
شرکت در دوره های نمایشنامه ی مدرسه ی تئاتر که همین پنجشنبه روز گرفتن تست آن می باشد
کارگاه داستان نویسی را بگو که بیشتر از یک ماه است نتوانسته ام در آن حضور یابم
جشنواره هایی که نمی توانم،نمی توانم و نمی شود که تمرکز کنم و برای آن ها اثری بفرستم
دیدار دوستانی که مشتاق دیدارشانم
و ده ها برنامه ی دیگر که این نرسیدن به آن ها دارد عذابم می دهد.
خدایا!
می شود غبار غم برود،حال خوش شود،آیا؟
می شود تمام شود این مسئله ی آزاردهنده ی زندگی ام؟
می شود همین الان که دارم خیلی ساده از این حسرت نانجیب می نویسم آن مسئله انقدر دست و قلمم را نبندد؟
خدایا!
یا سقف آرزوهای من باید کوتاه شود یا آن مسئله برای همیشه حل...
خدایا!
می شود دومی؟لطفا ...
به غم نمی خواهم بیایم خدایا