یک داستان بی سر و ته!
عجیبِ ماجرا آنجاست که پس از مدت هایی مدید،بالاخره ایده ای به ذهنت خطور کند و بر نوشتن پیرامون آن موضوع مصّر باشی اما...هرچه در اندیشه ات فرو روی و شب را درگیر فکر کردن به چگونگی خلق آن باشی آنچنان که ندانی کی چشم هایت بر هم رفت و صبح را نیز آنچنان خیره بر در و دیوار و غرق در همان آفرینشت باشی که دیگران دیوانه بخوانندت،باز هم ندانی که ابتدای داستانت از کجا آغاز شود و انتهایش به کجا ختم شود!
انگار فقط دریافته ای که بعد از ابتدا و نرسیده به انتهای رمانت می خواهی چه چیز را روایت کنی.همین.
هی فکر کنی.داستان بیافرینی.ناقص بدانی اش و دور بیاندازی اش.
هی فکر کنی.داستان بیافرینی.ناقص...
کلافه میکند گاه آدم را این بلاتکلیفی.
بگذریم...
تصمیم بر آن شد که همان میانه ی داستان را برای خودم به نگارش در بیاورم.
میانه ای که ممکن است بعد ها ابتدا و انتهایی ضمیمه اش شود و به شکل یک کتاب به چاپ رسد یا که نه...میانه همان میانه باقی بماند و گوینده ای در رادیو سلسله وار به خوانش ترتیبی هر قسمتش بپردازد!گوینده؟...راستی کدام گوینده؟
چه رویاهایی که می آیند.