آدمی در 3 سکانس متفاوت
سکانس اول:
میخواهم برایتان از افسانه ی انسانی بنویسم که خوب می شناختمش.
از افسانه ی آدمی که یکی شبیه خودمان بود.مثل ما نفس می کشید،راه میرفت،غذا میخورد،مطالعه می کرد...و البته عاشق می کرد.آری.دیگری را نسبت به خود عاشق می کرد...شاید هم دیگران را!!!
با خدا بود،نایاب،بامعرفت،سربه زیر...اصلا از همان آدمهایی بود که رگ خواب من در دستانش به اسارت در می آمدند...
سکانس دوم:
میخواهم برایتان از ماجرای انسانی بنویسم که تقریبا می شناختمش.
از ماجرای آدمی که یکی شبیه خودمان بود.مثل ما نفس می کشید،راه میرفت،غذا میخورد،مطالعه می کرد...و البته علاقه مند می کرد.آری.دیگری را به خود علاقه مند می کرد...شاید هم دیگران را!!!
خداشناس بود،کمیاب،گاهی با معرفت و گاهی بی وفا...ظاهرا از همان آدمهایی بود که شاید رگ خواب من میتوانست در دستان او باشد....
سکانس سوم:
میخواهم برایتان از واقعیت انسانی بنویسم که واقعا نمی شناختمش.
از واقعیت آدمی که یکی شبیه خودمان بود.مثل ما نفس می کشید،راه میرفت،غذا میخورد،مطالعه می کرد...والبته متنفر میکرد.آری.دیگری را از خود متنفر می کرد...شاید هم دیگران را!!!
نمی دانم چقدر خدا را می شناخت،امثال او زیاد بودند،نمی دانم وفا و معرفتش چقدر بود،راستش را بخواهید خیلی هم سربه زیر نبود...اصلا از همان آدمهایی بود که هرگز دلم نمی خواست رگ خوابم به دستان او بیفتد.
سخن مسافر:آدمها چقدر زود تغییر می کنند.شاید هم من زیادی ساده نگر بودم.
به قول حامد زمانی:
به حرفم میرسی اما،تو روزایی که داغونی/به من فکر میکنی اما دیگه دیره،پشیمونی
خدایا اجازه ای عنایت فرما تا چون نظامی بگویم:
درهای همه ز عهد خالیست/الا در تو که لایزالیست
هم تو به عنایت الهی/آنجا قدمـــم رسان که خواهی