دلم برای تو تنگ می شود مهناز
به او فکر می کردم.به مهناز.
اول دبیرستان بودیم....و از آن روز شناختمش که برای درددل پیشم آمده بود.همیار مشاور مدرسه بودم آن سال ها.
میان ظاهر و باورهای من و مهناز فاصله زیاد بود.منهمیشه یک هدبند مشکیروی پیشانی ام بود.او هم...من برای دل خودم و باوری که دلم می خواست به آنبرسم و او برای اینکه مدرسه کمتر به رنگ مو و مدل موهایش گیر دهد.
مهناز همیشه حرف هایش را برایم می آورد و هروقت دلش می گرفت میگفت یاسمن چه دعایی بخوانم؟!یادم است که یک وقت ها می آمد و با امید و انگیزه می گفت:یاسمن دیشب نماز خواندم.دعا کردم.
در تمام این سال ها آن روسری کله غازی که یک روز برای تشکر خودش به من هدیه کرده بود،نگه داشتم.هیچ وقت از یادم نمی رفت روزی که مادرش با آن چهره دردمند آمد و گفت مهناز بهتر از قبل شده است.این را با یک جور رضایت نسبی می گفت.یک جور که انگار کمی از خستگی روحش در رفته است.
دیروز به یکی از دوست های مشترک آن سال هایمان گفتم:از مهناز چه خبر؟
و با خود گفتم نکند یک وقت بگوید که دیگر نیست!نکند یک وقت مهناز به گذشته اش بازگشته باشد!نکند...
و همینطور هم شد...
برایم نوشت مهناز خیلی به هم ریخته بود.فوت کرد.مهناز خود کشی کرد...