مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
دوشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۴۹ ب.ظ

دلم برای تو تنگ می شود مهناز

به او فکر می کردم.به مهناز.

اول دبیرستان بودیم....و از  آن روز شناختمش که برای درددل پیشم آمده بود.همیار مشاور مدرسه بودم آن سال ها.

میان ظاهر و باورهای من و مهناز فاصله زیاد بود.من‌همیشه یک هدبند مشکی‌روی پیشانی ام بود.او هم...من برای دل خودم و باوری که دلم می خواست به آن‌برسم و او برای اینکه مدرسه کمتر به رنگ مو و مدل موهایش گیر دهد.

مهناز همیشه حرف هایش را برایم می آورد و هروقت دلش می گرفت میگفت یاسمن چه دعایی بخوانم؟!یادم است که یک وقت ها می آمد و با امید و انگیزه می گفت:یاسمن دیشب نماز خواندم.دعا کردم.

در تمام این سال ها آن روسری کله غازی که یک روز برای تشکر خودش به من هدیه کرده بود،نگه داشتم.هیچ وقت از یادم نمی رفت روزی که مادرش با آن چهره دردمند آمد و گفت مهناز بهتر از قبل شده است.این را با یک جور رضایت نسبی می گفت.یک جور که انگار کمی از خستگی روحش در رفته است.

دیروز به یکی از دوست های مشترک آن سال هایمان گفتم:از مهناز چه خبر؟

و با خود گفتم نکند یک وقت بگوید که دیگر نیست!نکند یک وقت مهناز به گذشته اش بازگشته باشد!نکند...

و همینطور هم شد...

برایم نوشت مهناز خیلی به هم ریخته بود.فوت کرد.مهناز خود کشی کرد...


۹۶/۰۶/۰۶
یاس گل

نظرات  (۹)

۰۶ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۳۸ پریسا سادات ..
چه ...اصن آدم نمیدونه چیکار کنه:(
خوشم نمیاد از اینجور پایان ها.چرا باید تلخی بیاد زیر زبونمون رخنه کنه؟
هیچوقت به همیار مشاور ها مراجعه نکردم چون با اونا بیشترین رو دربایستی رو داشتم.ولی یادمه که دوتا همیار مشاورامون یه مدتی انقد بهم ریخته بودن که باید جمعشون می کریم از وسط زمین.شاید اگه بعضی اتفاقات نیفته نوجوونی آدما قشنگ تر بشه.
البته من هنوز معتقدم بدترین چیز نوجوونی جوش های صورته!!!
پاسخ:
آره.اگه یه سری اتفاقا نیفته واقعا نوجوونی خیلی قشنگ میشه.خیلی...
بگذریم...
به جاش رفیق مشترکمون الان خیلی خوب شده وضع زندگیش.منظورم از لحاظ روحی و حال دل خوشه.
از بابت اون یکی خیلی خوشحال شدم

:(((((
وای:(
برای روحش آرامش طلب می‌کنم. شما هم دعا کنید تا خودتان هم آروم بگیرید
پاسخ:
همینطوره
ای واااای :(
سلان
چقدر بد...خودکشی ...وااای خدای من همچین مرگ و سرنوشتی رو نصیبمون نکن...
براش استغفار کن ....
متنو که خوندم از وبت اومدم بیرون. متاسف شدم. دلم برای مهناز گرفت و ناخودآگاه براش یه فاتحه خوندم...
الان برگشتم برات بنویسم که الانم داری بهش کمک میکنی مثل اون روزا
شاید با هر صلوات یا فاتحه ی کوچیکی که هر مخاطبی مث من بخونه براش
پاسخ:
سلام نیلوفر.خوبی؟
راستش شاید پاک کنم این پست رو
نمی خواستم ناراحتی رو به مخاطبا بدم.
ولی ازت ممنونم که براش دعا کردی

سلام

اگه فرصت کردی دوباره به پستی که برات گذاشته بودم سر بزن.

ممنونم

سلام یاسمن :)

راستش این پایان خیلی دردناکه...سخته و خوب می دونم که چقدر ناراحت شدی.شاید اون باید خدا رو بهتر و بیشتر می شناخت.تا توکلش قوی بشه و دست به یه همچین کاری نزنه که همه رو غمگین کنه.به هر حال امیدوارم روحش شاد باشه و به آرامش رسیده باشه:((

پاسخ:
متیناااای عزیزم.نمیخواستم واقعا مخاطبای وبلاگم رو ناراحت کنم.اما حس کردم باید جایی درباره مهناز بنویسم حتما.امیدوارم خدا مورد آمرزش قرارش بده :(

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">