خاکستری آسمان این روزهایمان
تهران من!عزیز به سرفه افتاده از حجم عظیم دودها!
روزگاری که تو به پایتختی ایران برگزیده شدی،به طور حتم چه چه و به به دولتمردان و شاهنشاه ها،به خوش آب و هوایی تو نیز بود.تو نزدیک به البرز کبیر بودی و این خطه،احتمالا باران های پی در پی و برف های سنگین به خود دیده بود.تو خوب بودی.خوب خوب...
اما حالا،این تویی که به دود ماشین های بی اندازه و ترافیک زای مردم،به دود کارخانجاتی که چرخشان به نفع تو نمی چرخد،به اجرایی نشدن قانون هایی که برای بهبود وضعیت تو به امضا رسید،آبی آسمانی ات با یک پس زمینه خاکستری دوست نداشتنی،پوشانده شد.
این تویی که بر گسل زلزله ها گسترش یافتی، بزرگ و بزرگتر شدی(بیش از ظرفیتت).
و حالا این تویی که در انفجاری...
چه از فرط جمعیت،چه این آلودگی و چه در نهایت،یک روز -طبق پیش بینی ها-بایک زلزله 8ریشتری...
ای جانم به این سرفه های مداومت.ای جانم به خاطرات سبز گذشته ات...
این که مدام تکرار میکنم یک روز از اینجا دل می کنم و می زنم به سرسبزی شهری کوچک،نه از برای این است که دوست نداشته باشمت.نه...من زاده ی توام.ترشیح یافته ی تو...
من فقط به فکر بازیابی یک حال خوش بصری،به زیبایی عیدانه های هر ساله ات؛خلوت،آبی رنگ و خوش عطر،می گردم.من فقط به دنبال یک حال خوش جسمی بدون سردرد و بیماری های ناشی از آلودگی می گردم.به دنبال یک آرامش خاطر و آسودگی از فکر نکردن به اینکه زلزله تهران با ما چه خواهد کرد.
دلم میخواهد که زودتر و نه چون آرزویی بس دور و دراز،از تو،راهی شوم...به جایی نه چندان دور از خودت...که دلم برای آبادانی ات تنگ خواهد شد.
براده های یک ذهن:
و کاش کسی بود که نماز باران برایمان می خواند و در انتهای نمازش ابرها بر سرش رحمت می آوردند...
من یقین دارم نویسنده ی کوچک من، روزی نویسنده ی بزرگ و مشهوری خواهد شد.