هولدن!از من نخواه که دوست بدارمت
می دانی چیست هولدن؟
مشکل اینجاست که تو خود جی.دی.سلینجر هستی!این را توی آن فیلم یاغی دشت دیده بودم.همان جا که استاد دانشگاهِ سلینجر جوان به او گفت:هولدن کالفیلد خود تویی،مگر نه؟
بله.مشکل همین جاست.همین جا که من جی.دی.سلینجر را می توانستم دوست داشته باشم اما هولدن را نه!تو را نه...
تو از آن نوجوان های نیویورکی سردرگم بودی.فصل به فصل تو را که می خواندم یا در حال کشیدن سیگار پشت سیگارهایت بودی(آن قدر که گاهی واقعا بوی سیگار را از داخل خانه حس می کردم و هرچه به اطرافیان می گفتم:این بو از کجا می آید می گفتند بویی نمی آید!)،یا به دنبال بارها و کاباره هایی که وقتی گارسون بالای سر آدم می ایستد بلافاصله نپرسد که تو چند سال داری و ما به هم سن و سالان تو مشروب نمی دهیم و یا، فکرت درگیر این دختر و آن دختر بود.
تو مدرسه را رها کرده بودی.یعنی اخراج شده بودی.چون درس نمی خواندی.
جالب بود که تو خود به مسائل جنسی فکر می کردی و حتی یک بار به آن آسانسورچی پول دادی تا یک زن خراب به داخل اتاقت بیاورد اما پایش که می افتاد پشیمان میشدی و ادامه نمی دادی.حتی از استرادلیترهایی که می دانستی آن کاره اند و کار دخترها را تمام می کنند بدت می آمد.حتی دلت می سوخت برای چنین دخترهایی...عجیب نیست؟
در تمامی داستان،هم می توانست حالم از تو به هم بخورد و هم می توانست دلم برای تو بسوزد.
مثلا آن جا که با آن دختره ی موطلاییِ به قول خودت احمق، در کاباره می رقصیدی، از تو و حرف هات عقم می گرفت ... و آن جا که علی رغم برخورداری از یک خانواده ثروتمند و پرورش ات در وضعیت اقتصادی مطلوب،دیگر پولی ته جیبت نمانده بود و خواهر کوچکت فیبی،تمام عیدی هایش را به تو قرض می داد(یعنی همان جا که خودت هم گریه ات گرفت)آنجا دلم برایت سوخت.
راستش یک جای ماجرا حتی برایت دست زدم.آن جا که تلاش کردی در مدرسه ی فیبی آن جمله ی زشتِ و قبیح «دهنتو ... » را پاک کنی.با خودم گفتم عجب!هر چقدر هم که ذهن خودش درگیر این چیزها باشد اما این جور جاها که می شود به غیرت می آید.شاید مثل خیلی های دیگر فکر می کردی بچه ها نباید این چیزها را بدانند اما اگر به سن و سال خودت برسند عیب ندارد!
به هرحال باید بگویم که فهمیدن تو برای آدمی شبیه به من واقعا سخت بود.فهمیدن تو و حتی آدم های بدتر از تویی که دیگر نوجوان هم نیستند اما همچنان در بی هدفی و سردرگرمی روز و شب می گذرانند و غرق در لذت های بیخودکی اند.
اما فکر می کنم بیشتر پسرهای نیویورکی-اصلا غرب و شرق ندارد که!همین ایرانمان هم عجیب به سمت نیویورکی شدن پیش می رود-من فکر می کنم بیشتر پسرهای هر جایی از دنیا،حال و احوال ناطور دشتی تو را خوب می فهمند.
گرچه تصور اینکه خیلی از پسرهای نوجوان سرزمینم درگیر حال و روز تو باشند،واقعا برایم وحشتناک است و آرزو میکنم با گذر از نوجوانی واقعا وضعیت بهتری پیدا کنند و نه بدتر.
بگذریم.
حالا می فهمم که چرا جین وبستر را تا این اندازه دوست دارم.جین وبستری که حتی وقتی درباره ی بدی های نیویورک حرف می زند،لااقل تصویرهای قابل تحمل تری را نشان آدم می دهد.
یا وقتی صحبت از عشق در داستان های او مطرح می شود این قدر ذهن جنسیت مذکر داستان پی جاذبه های صرفا جنسی نیست....
بله...
هولدن!هولدن کالفیلد بیچاره!
از من نخواه که دوست بدارمت اما به یقین تو بهتر از همان استرادلیترهایی.این خودش چیز کمی نیست.لااقل در همان غرب خراب شده.پس...خب،از تو نمی توانم هم متنفر باشم.بله...
براده های یک ذهن:
ملاکتان برای خواندن یا نخواندن این کتاب،سلیقه ی شخصی من نباشد.مگر اینکه احساس کرده باشید از لحاظ روحی،باوری،اعتقادی و سلیقه ای تا حد زیادی شبیه به خود من هستید.
و موضوع دیگر اینکه،شما می توانید عاشق هولدن باشید و من می توانم عاشقش نباشم و این ابدا به معنای این نیست که ما از هم متنفر باشیم :)))
ما داریم با تفاوت های یکدیگر و تفاوت در نگاه و دنیامان آشنا می شویم تا بتوانیم از دیدن این همه تنوع در سلیقه، بیشتر دنیا را دوست داشته باشیم.