باز هم تو،هولدن...
دیشب اتفاق عجیبی برایم افتاد!
در روزهایی که مشغول به خواندن ناطور دشت بودم از هولدن بدم می آمد.این را قبل تر هم در یک پست، مفصل برایتان شرح داده ام.
به اواخر کتاب که می رسید،دلم برای او می سوخت و دیروز...
خدای من!
ناگهان احساس کردم دلم برایت هولدن واقعا تنگ شده است!!!
یاد انتهای کتاب،یاد فصل بیست و شش،پاراگراف آخر داستان افتادم که می گفت:
تنها چیزی که می دانم این است که دلم برای تمام آن هایی که چیزی درباره شان گفتم تنگ می شود.مثلا حتی استرادلیتر و آکلی.فکر میکنم که حتی برای موریس بی پدر و مادر هم دلم تنگ می شود.جدا مسخره است.اگر از من می شنوید،هیچ وقت چیزی به کسی نگویید.اگر بگویید،یواش یواش دلتان برای همه تنگ می شود.
هولدن لعنتی...
این دقیقا چیزی بود که برای من اتفاق افتاد.
من درباره ی تو،چیزها نوشتم و حالا...
می بینی که...دلتنگم...
براده های یک ذهن:
جی دی سلینجر!چطور توانستی با من این کار را بکنی؟