4سال دیگر...
4 سال دیگر من در کجای زندگی ام ایستاده ام؟
این سوالی است که بعد از بازی باشکوه و تاریخی ایران در برابر پرتغال،از خودم پرسیدم.
بیست و هشت نه سالگی ام را پیش رویم قرار دادم و درباره اش تصوراتم را روی کاغذ ریختم:
کارشناسی ارشدم را تمام کرده ام و حالا یا باید دانشجوی سال اول دکتری باشم یا منتظر نتایج نهایی کنکور دکتری.
کتاب اولم پیش از این به چاپ رسیده است و با استقبال چشمگیری هم مواجه شد.مشغول پیش بُردِ کتاب دومم هستم و خوانندگانم در انتظار باز شدن درهای جدیدی از داستان ها به روی زندگی شان هستند.
به نظر می رسد کمابیش همکاری هایم با صدا و سیما ادامه دارد.
تقریبا 60درصد هنرهایی که مایل به یادگیری آن ها بوده ام را آموخته ام.
خاله شده ام.
وزنم را به عدد دلخواه خود رسانده ام.
ورزش می کنم.می خندم و همچنان رویا می بافم و آینده ی در پیش رو را امیدوارانه ادامه می دهم و از آدم های زندگی ام می خواهم تا رسیدن به اهداف و رویاهای منطقی شان،حتی یک قدم کوتاه نیایند و هرگز به ناامیدی نرسند،به بی هدفی،به نمی دانم چه میخواهم از زندگی!
زینب می گوید:جرویس هم پیدایش می شود.
می گویم:نمی دانم.خیلی تصویر روشنی از حضور یا عدم حضور او در این سن و سال ندارم.گاهی حتی تا 35سالگی ام پیش رفته ام و او را در سایه روشن تخیلاتم از زندگی آینده ندیده ام.
می گویم:در عوض تو فرزند اولت را زیر بغل زده ای!
به 4 سال دیگر خودم فکر میکنم و می بینم دوباره با یک کاسه چیپس ساده و ماست چکیده در کنار آن،با یک ظرف سالاد روی میز،با یک جعبه پاپ کرن توی دستم،در حالی که از توی ظرف کناری یک شیرینی تر شکلاتی و پرخامه در دهان می گذارم،برای برد های پی در پی ایران در جام جهانی جیغ می کشم و می گویم:چه خوب که برای امروزمان از 4سال پیش جنگیده ایم.برای رسیدن به آرزوهایمان...
براده های یک ذهن:
4سال دیگر به کجای زندگی ات رسیده ای؟