این قسمت:شگفتی!
واقعا خوشحالم از اینکه در کتابخانه انتخابش کردم!
بگذارید برایتان توضیح دهم.
برق کتابخانه دچار مشکل شده بود.کتابدار پیشنهاد کرد برای پیدا کردن کتابی که به دنبالش بودم،سری به قسمت نوجوان بزنم.کتاب های نوجوان چندماهی میشد که به یک اتاق نسبتا کوچک در همان ابتدای راهرو اصلی کتابخانه منتقل شده بود.وقتی در آستانه ی در ورودی اتاق ایستادم،دیدم که اتاق،زیادی تاریک است.هرچه این ور و آن ورم را نگاه کردم کلید روشن کردن چراغ را پیدا نکردم.
به هرحال وارد همان اتاق تاریک شدم و شروع به گشتن کردم.
جدا از کتابی که دنبالش بودم،یکی دو کتاب دیگر هم برای مطالعه در نظر داشتم که اتفاقا هر دوی آن ها را پیدا کردم.
یکی از این کتاب ها،کتاب شگفتی بود!به گمانم یک سال پیش(شاید هم دورتر)،در صفحه ی سارا نجفی عکسی از آن دیده بودم و خوب به خاطر داشتم که سارا چقدر از آن تعریف کرده بود.احساس میکردم این تابستان زمان مناسبی برای خواندن آن می تواند باشد.
همین دیروز شروع کردم به خواندن آن.نمی توانم بگویم چقدر از انتخابش راضی هستم.کتاب درباره ی پسری به نام آگوست می باشد که دارای یک نقص مادرزادی است.شما آن زن و شوهر جوانی را که به برنامه ی امسال ماه عسل آمده بودند،به خاطر دارید؟یادتان هست که مرد جوان دچار یک نقص کروموزومی بود و به همین خاطر ظاهرش با آدم های دیگر متفاوت بود؟خب باید بگویم آگوست هم به همان نقص مبتلاست و داستان،داستان زندگی اوست از وقتی که دیگر باید وارد مدرسه شود.وارد دوران راهنمایی.چرا که تا پیش از این در خانه و نزد مادرش درس میخواند.
آن قدر از خواندن این کتاب خرسندم که حتی قصد تماشای فیلم سینمایی آن را هم دارم.فیلمی که اتفاقا محصول سال 2017 است و باید بعد از به پایان رسیدن کتاب،حتما ببینمش.
راستش این روزها به یک چیز دیگر هم فکر میکنم.به اینکه اگر در دوچرخه هر از گاهی هم،من بتوانم در قسمت معرفی کتاب فعالیتی داشته باشم،معرکه می شود.مطمئنم که خیلی خوب از پس آن بر می آیم اما مسئله اینجاست که نمی دانم در صورت در میان گذاشتنش با دوچرخه با چه پاسخی رو به رو می شوم.به هرحال هرچه باشد،اگر که فرناز و فاطمه و باقی بچه ها می توانند امروز در دوچرخه بنویسند،حاصل حفظ ارتباط قوی شان با دفتر دوچرخه است.حاصل رفت و آمدها و چیز یاد گرفتن ها.چیزی که من انجامش ندادم و حتی همین حالا هم اگر بگویند برای معرفی کتاب باید به دفتر دوچرخه در حال رفت و آمد باشی احتمالش زیاد است که بگویم:اوه نه!
اوووف.باید کمی برنامه ریزی هایم را درست و حسابی تر بچینم و ببینم که چه می شود.
براده های یک ذهن:
به شما گفته بودم که من از رفت و آمدهای مکرر فراری ام؟به شما گفته بودم که حتی از صحبت کردن های تلفنی هم تا حد امکان دوری می کنم؟به جاهای شلوغ که می رسم واقعا برای لحظاتی گیج می شوم و ترجیح می دهم زودتر از آنجا خارج شوم؟
من اینی هستم که دارم به شما می گویم.مدلم همین است.پس اگر رفتارهای مشابه به چیزی که می گویم از من دیدید فقط بدانید که یاسمن همین جور آدم است.البته تمام موارد بالا استثنائاتی هم دارند و آن در مورد افرادی ست که از صمیم قلب دوستشان دارم.خیلی خیلی زیاد