حرف های غیرمشترک
حرف های مشترکمان،دارد هر روز،روز به روز،از هم دور،از هم دورتر می شود.
این را وقتی فهمیدم،که فردای روز دیدارمان،دریافتم،روز پیشش،من،لا به لای حرف های او،جایی برای صحبت از حرفام،درددل هام،از این روزهای خودم،نداشتم.
و وقتی،این چند ماهی که گذشت را پیش کشیدم تا ببینم در این رفاقت ها،چه صحبت ها به میان آمده است،دیدم تمام صحبت ها حول محور یک چیز واحد می گردد.قبل از ازدواج،حین ازدواج یا بعد از آن.
و آن قدر حرف های ما از هم دور است که وقتی دارم درباره ی یک گروه کتابخوانی حرف می زنم،رفیقم می پرد لا به لای صحبت من و می گوید:یاسمن!ول کن این کتاب و کتابخوانی رو.یه کم هم به بچه هات فکر کن!
-بچه هام؟!!!
-بچه هایی که قراره مادرشون بشی.یه کم به اینا فکر کن...
- ...
من هیچ،من نگاه...
براده های یک ذهن:
می دانم که رفتار آن ها یا صحبت آن ها همه کاملا طبیعی و اتفاقا متناسب با سن و سالشان است.که ما همه در سن ازدواجیم.اما...این وسط دنیای من و دنیای آن ها،دارد بی نهایت از هم فاصله می گیرد.و من همین هستم.همین.همینی که دوستش دارم.خدا را چه دیدید.شاید یک روز هم،یک نفر هم شبیه به من،همین من،پیدا شود و ناگهان ببینیم درست وسط دنیای مشترک و متفاوت هم افتادیم.