مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۰۸ ب.ظ

دلتنگ چه چیز از دوران کودکی ات هستی؟

چیزی که من از آن حرف می زنم دلتنگی برای بچگی کردن نیست!چرا که فکر میکنم من در همین روزهای جوانی نیز همچنان به قدر کافی بچگی میکنم!!

در واقع من از دلتنگی برای چیزهای صد البته مهم تری حرف می زنم.

خب،در زندگی هر آدمی،بسته به طول عمر،بالاخره یک دوران اوجی هم وجود دارد.چیزی که من بسیار دلتنگ آن هستم همین دوران اوج زندگی ام یعنی دوران کودکی است.دقیق تر بگویم از 9 تا 15 سالگی!نرسیده به 15 سالگی...

آن روزها بزرگترین تکلیف زندگی ام،وظیفه ام یا هرچیز دیگری که بشود گمان کرد از بایدهای زندگی یک آدم به حساب می آید،درس خواندن بود.خوب درس خواندن.بعد از بازگشت از مدرسه و کمی استراحت و صرف نهار،می نشستم پای درس و مشقم،نه با اجبار،با اختیار.درس های روز بعد را بارها برای خودم تکرار میکردم.آنقدر می خواندم تا ملکه ی ذهنم شود.اصلا من یکی از همان خر خوان ها بودم.درست حدس زدید.

اما گمان نکنید که تنها کار زندگی ام همین بود.همه چیز زندگی ام متناسب و به جا بود.

از دیگر کارهایی که اغلب آن هم جزئی از برنامه ی زندگی ام بود کتاب خواندن بود.چطور کتاب هایی؟بسته به شرایط و علاقه مندی های هر سن و سال از زندگی ام موضوع آن نیز متفاوت بود.مثلا آن روزها که رویای فضانوردی را در سر می پروراندم؛مطالعه ام پیرامون علم نجوم و مبحث ویژه ی موجودات فرازمینی بود.وقتی که تصمیم گرفتم باستان شناسی را به عنوان شغل آینده ام انتخاب کنم،می رفتم سراغ کتاب های مرتبط،نظیر عجایب هفتگانه یا شهرهای مدفون شده زیر خاک،خاکستر،دریا و ... .در برهه ای دیگر توجه ویژه ای روی مسئله مهدویت داشتم و در کتاب ها دنبال چرایی غیبت،کجا بودن آن امام و امثالهم می گشتم.بعدتر اشتیاق زیادی به حیوانات پیدا کردم و فکر کردم اصلا چرا یک دامپزشک نباشم؟و بیشتر کتاب هایم به سمت و سوی شناخت حیوانات  رفت.در کنار تمام این ها رمان های تخیلی و ترسناک هم که دیگر جای خود داشت.یا کتاب های جذاب علوم ترسناک.

مهم ترین نکته ای که در کتابخوانی من وجود داشت این بود که کتاب نمی خواندم تا پز کتابخوانی ام را به دیگران دهم،که قیافه ی انسان های فرهیخته و درست و حسابی را به خود بگیرم.نه!من اصلا در آن سن و سال نمی دانستم که کتاب خواندن از جمله مسائل ارتقاء دهنده سطح زندگی افراد در یک جامعه است!شبیه به این روزها هم انقدر تبلیغ و ترویج کتابخوانی مطرح نبود.کتاب می خواندم چون احساس می کردم باید بدانم.قدم زدن کودکی ام را در راهروهای مدرسه،وقتی کتاب جدیدی از کتابخانه امانت می گرفتم،به خاطر دارم.

البته که کودکی من فقط در خواندن و خواندن و خواندن خلاصه نمیشد!من پس از انجام تکالیفم با سه چهار دوستی که در همسایگی مان بودند،بازی می کردم.گاه بدمینتون،گاه وسطی،گاه ... هرچه.من در برنامه ام البته که جایی برای بازی و سرگرمی داشتم.

ده ساله بودم که فیلمی قدیمی از زندگی حضرت مسیح را دیدم.بعدتر زندگی حضرت موسی را.انیمیشن های رایج آن روزها را هم که می دیدم.حتی به زبان اصلی.باز هم نمی دانستم که همه ی این ها دارد به بالا رفتن سطح اطلاعاتم از جهان دور و بر کمک می کند.فکر می کردم لابد همه ی بچه ها دارند همین کارها را می کنند.

کلاس زبانمم که به راه بود.به واسطه همین زبان آموزی وقتی بچه های تنبل و زرنگ مدرسه،همه امتحان زبان را خراب کردند،تنها کسی که نمره ی بیست کلاس را گرفت و به شدت مورد توجه قرار گرفت،خودم بودم!و با همه این ها همچنان فکر میکردم خب همه باید همین طور باشند.همه.

در سلامتی کامل به سر می بردم.زندگی سالمی داشتم.مثبت بودم.وقتی بچه ها درباره ی دوستی با پسرها صحبت می کردند من ترجیح می دادم به دوستی با آدم فضایی ها فکر کنم!یا به همان درس و فیلم و سایر چیزها.

همچنین یک بچه ی کاملا درونگرا محسوب میشدم.بیشتر اوقات در خودم بودم.طوری که وقتی در روز معلم،بچه ها به معلم درس دین و زندگی مان گفتند :مجیدی شما را دوست دارد!چنان با تعجب نگاهم کرد و گفت:مجیییدی؟!مگر مجیدی از این چیزها هم بلد است؟ که انگار هرکس شبیه به من است لزوما احساس هم ندارد!

من واقعا تعداد دوستان زیادی نداشتم.از آن بچه ها نبودم که سر هر زنگ تفریح کلی آدم دورش جمع شوند.تعداد دوستانم اندک بودند.خیلی ها هم که فقط برای رفع اشکال درسی خودشان کنار من بودند.و عجیب ماجرا اینکه من از این تنهایی رنج نمی بردم.برایم کفایت می کرد همین چند تا دانه دوست.

همه این ها،کودکی من بود،دوران اوج زندگی ام.اما از 15 سالگی به بعد اتفاقات دیگری در زندگی ام افتاد و کم کم همه چیز دچار تغییر شد.من می گویم حتی دچار افول.

شاید در سنین بعد از 15 سالگی هم بشود ویژگی های مثبتی،مثل همین فعالیت در هفته نامه دوچرخه پیدا کرد اما ویژگی های منفی بیشتر از ویژگی های مثبت شد.البته باز هم دختر مثبتی به حساب می آمدم اما خب...هرکس خودش را بهتر از دیگران می شناسد.

صد البته که از رشته ی دوران کارشناسی خود نیز رضایت دارم.برایش زحمت کشیدم.رشته ی فوق العاده خوبی بود.استادانم به معنای واقعی استاد بودند.اما...خود واقعی ام را رفته رفته گم کردم.

باز هم نمی گویم که از فراز و نشیب های شخصیتی در زندگی ام،از گاه بی نهایت کلید کردن روی مسائل مذهبی و سخت کردن زندگی برای خود(به عبارتی جلوتر از پیامبر خدا راه رفتن)،یا به عکس،کمرنگ کردن دین و مذهب و ایمان در زندگی،نمی گویم که از این ها پشیمانم.همین قرار گرفتن در موقعیت های مختلف کمک زیادی به پیدا کردن خود واقعی ام کرد،به شناخت خود.اما خب هربار وقتی به عقب نگاه کردم،یاسمنِ در اوجی را دیدم که از او رفته رفته فاصله می گرفتم.

این روزها صد البته گمان می کنم در شرایطی بهتر از 15 تا 22 سالگی ام قرار دارم.صد البته احساس می کنم فرایند سیر صعودی را دو سه سالی است که آغاز کرده و  طی میکنم.از این رو حال بهتری دارم.اما به من حق بدهید تا زمانی که دوباره ویژگی های مثبت کودکی ام را باز نیابم،خودم را در اوج،در بالاترین سطح از زندگی ام،نبینم و تصور نکنم.

من ترجیح می دهم به جای اکنون خود که انقدر از بی دوستی رنج میبرم،شبیه به همان کودکی هایم،به خلوت خود بازگردم و آرامش را از بودن کنار خودم و در تنهایی به دست آورم.من هرچه در این سال ها تقلا کردم که در کنار آدم ها باشم به آنچه که خواستم نرسیدم.پس باید به این رنج بردن از تنهایی خاتمه دهم و دریابم من با درونگرایی خود سعادتمندترم.

آیا همه این ها که گفتم اسمش ناشکری ست از امروز روز خود؟واقعا اینطور فکر می کنید؟

این اسمش چیز دیگری ست.شما می توانید بگویید کمال گرایی.من می گویم بازگشت به کودکی.

من دلتنگ همین چیزها هستم.نه دلتنگ بچگی کردن.



براده های یک ذهن:

می روم بالا تا اوج،من پر از بال و پرم... "سهراب سپهری"

۹۷/۰۷/۲۵
یاس گل

نظرات  (۷)

آخ یاسمن! ما همه همینجوری ایم... سیستم آموزشی کوفتیمون یه کاری میکنه که بیشتر خودمون رو گم کنیم... بی هدف بشیم... بی انگیزه بشیم...
من مدرسه رو به دانشگاه ترجیح می دادم! چون هر کاری میکردیم یه قالب مشخص داشت و هممون مثه بچه آدم درس میخوندیم. دلم میخواد خیلی بیشتر بنویسم درباره این چیزا... ولی باشه به وقت دیگه:(
پاسخ:
آفرررین
یه برنامه ثابت داشتیم
دقیقا
میفهمم یاسمن میفهمم.
منم تو این 18 سال دوره ی اوج داشتم من هم افول رو حس کردم اما نمیدونم چطور میشه اون عادات خوب اون اخلاق و احساس خوب دوباره به زندگیم برگردن!
:(
پاسخ:
اصلا من موندم چطوری انقدر وقت داشتیم اون روزا
سلام یاسمن
متنت رو خوندم....شاید عجیب باشه که بگم دلم برای دوره راهنمایی ام تنگ شده!من تا 3ماه پیش یه دختر کلاس نهمی بودم.یه دخترشاد...همه چیز راحت تر بود،یاسمن باورت نمیشه این سه ماه چقدر بهم فشار اورد.از یه طرف نگران نتایج آزمون بودم و از طرف دیگه به دوستم فکر میکردم.صمیمی ترین دوستم که سه سال با اون بودم.خیلی سخته خیلیییی.من خیلییی زیاد نگران این روزهایی ام که میگذره.که ممکنه یه روزی برسه و بعد از هزار سال من دیگه مامان و بابام کنارم نباشن.من15ساله ام ولی کلی غم دارم.نگران آینده ام و کتابایی که هنوز نخوندم!😅نگران شادی هایی که شاید خیلی تجربشون نکردم.سخته حسرت خوردن.دارم فقط حسرت روزهایی رو میخورم که بابابزرگم زنده بود و چقدر بهم مهربونی میکرد.شاید اگه الانمگبود بیشتر افتخار میکرد،که نمونه دولتی قبول شدم،که نوشته هام چاپ میشه!


همش حسرته،همش😢

پ.ن:هنوزم باورت میشه که من همون متینا ام؟؟بعضی وقتا بهم میگن بهت نمیاد از این حرفای قلمبه سلمبه بزنی😅مدرسه نمونه دولتی به همه بچه ها فشار اورده...خیلی از بچه هامون میرن مشاوره!من هنوز انقدرا هم وضعم خراب نشده😅هنوزم همون متینای خل و چلم که شبا قبل از خواب موقع خاطراتش با دوستاش می افته و میزنه زیر خنده!😂

پایان/شب پاییزی/یک عدد متینای خسته😕
پاسخ:
عزیییزدلم
آره من حالا نمیدونم پیش تر چطور بود شرایطت به طور دقیق اما این موت واقعا دیدم چقدر ذهنت درگیره
دلتنگی هات باعث شد منم متاثر بشم
من یاد مادربزرگ مادرم افتادم.خدا بیامرزتشون
من با برنامه ثابت مدارس مخالفم. با این برنامه های دقیق خلاقیت رو از معلم و دانش آموز میگیرن و وقتی دانش آموز  وارد دانشگاه میشه عملاسردرگمه.کاش واقعا به جای اینهمه درس به بچه ها کتاب خوندن رو یاد میدادن.من اولین جلد کتابی که خریدم رو از یه کتاب فروشی کنار اداره آموزش و پرورش خریدم.فکر کنم اسم کتاب دنیای رامونا بود:)
پاسخ:
آخیییی
من اولین کتابم رو که حقیقتا یادم نیست
اما اولین کتابی که تو خاطرم مونده به طور جدی،شرور ترین دختر مدرسه ست
البته اونم نخریدم
هدیه دادن به من
راستی.دلم برای اون کتاب فروشی ای که اولین کتابم رو ازش خریدم تنگ شده.خرابش کردن تا اداره رو بازسازی کنن
پاسخ:
جای خالیش خیلی حس میشه حتما
۲۶ مهر ۹۷ ، ۱۵:۰۴ ♕αяαмεsн♕ ...
......
شاید هیچ ربطی به تعاریف ما نداشته باشه اما از دوران کودکی فقط دلتنگ صمیمیت هستم .....صمیمیت و رابطه ای که با بقیه داشتم .....اخر هفته ها همه فامیل کنار هم جمع می‌شدیم ولی الان جوری شده پسر عموی یا دختر عموی من حتی اسمم من رو نمیدونه و اگر همدیگرو ببینیم شاید نشناسیم همو ......از هم‌دورافتادیم با گذشت زمان صمیمیت از بین رفته 
پاسخ:
صمیمیت.کاملا درسته.واقعا هم انقدر دیدار های فامیلی کم شده که به قولی چه بسا ببینیم همو و به درستی نشناسیم جوان ترهای فامیل رو.هعی...
۰۱ آبان ۹۷ ، ۱۹:۵۵ جوجه، ولی تیغی
من این متن رو، داستانی که از خودت میگی, حس رضایت الانت, و حسی که دنبالش هستی و آرامش خوبت رو تحسین می کنم. منم دوره ابتدایی خیلی کتابخون ولی حراف و شیطون بودم. میدونستی منم تو دوازده سالگی عاااشق نجوم شدم! 
دیشب داشتیم با متینا درباره ی بچه مثبت بودن حرف میزدیم! من اینطوری بودم (اوایل دبیرستان، دیگه اینطوری نیستم!) با اینکه خیلی مثبت بودم خودم رو اصلا مثبت جلوه نمی دادم! ولی حالا خودم رو بیشتر پذیرفتم و به بچه مثبت بودن راضی ام! هرچند دیگه خیلی به قیافه م نمیاد مثبت باشم!
راستی...امیدورام خدا ده تا دوست خوب و واقعی جلو پات بزاره!
پاسخ:
متینل مگه وقت میکنه باهات حرف بزنه؟ 😁 همش پای درسشه که
راستی معلم روانشناسی پیدا شد براتون؟
اتفاقا یادمه یه چیزایی تو صفحه ت خبلی وقت پبشا دیده بودم.شبیه تم کهکشان رنگی رنگی
یا عکس این تیپی تو اتاقت.یه چیزایی یادمه
آره منم امیدوارم اینطور بشه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">